۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

رنده باد منتقد من!


آدم ها برخوردهاي مختلفي با منتقد دارند:
بعضي ها چنان خودشان را مي گيرند كه جرأت نكنيد، اعتراض كنيد.
بعضي هاي ديگر اما مي گذارند انتقاد كنيد. فقط بعدش عصباني مي شوند و اگر پدرتان را در نياورند حتما فحش و فضيحت بارتان مي كنند.
عده اي ديگر نقدپذيرند. انتقاد مي كنيد و تشكر مي كنند و به آنچه گفته ايد فكر مي كنند.
بعضي هاي ديگر نقدپذيرترند و بعد از فكر كردن به نظراتتان سعي مي كنند رويه شان را عوض كنند.
و آن ها كه خيلي انتقاد پذيرند، هم به حرفهايتان فكر مي كنند، هم سعي مي كنند و هم فراتر از سعي، روش شان را عوض مي كنند.
در اين بين شخصيت هاي جالب تري هم هستند كه وقتي از آن ها انتقاد مي كنيد با لبخند پذيرا مي شوند و تشكر هم مي كنند و فكر هم مي كنند و سعي هم مي كنند و رويه شان را عوض نمي كنند و هر كاري دلشان مي خواهد مي كنند!
.
.
.
عزت پايه دار ... ببخشيد، عزتتان پايدار!

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

عشق و شور من!

براي مامان بزرگ كه چشم هاش عميق تر از دريا و اشك مهرش شورتر از درياچه بود.

بچه كه بودم با ديدن خط آبي درياچه، كنار جاده، تپش قلبم رو حس مي كردم. كم كم كه كنار اين خط پيش مي رفتيم قلبم تندتر مي زد و خودم رو توي بغل مامان بزرگم مي ديدم. مامان بزرگ هميشه اول مامان رو بغل مي كرد. وقتي نوبت من مي شد و مي بوسيدمش شوري اشكش يادم مي انداخت كه با هم ميريم دريا. همگي مي رفتيم ساحل درياچه براي شنا. دايي هام، خاله هام، بچه هاشون و شوهراشون. يك جايي پيدا مي كرديم كه گشتي ها و اون ديوار چوب و گوني نباشه، تا بتونيم با هم شنا كنيم. مامان بزرگ يك عالمه خيار با خودش مي آورد و به هر كدوممون مي داد تا اگه آب توي چشم مون رفت با اون خيارها پاكش كنيم. تموم ساحل رو تا لب آب مي دويديم، شوره زار هميشه داغ داغ بود و كف پاهامون رو مي سوزوند. شنا كردن توي درياچه اما خيلي آسون بود. كافي بود خودتو رها كني. اون وقت نمك ها خودشون بغلت مي كردن و مي بردنت جلو. حرف مي زديم آواز مي خونديم و گاهي خاله ها و شوهراشون رو ديد مي زديم كه دورتر از ما بودن. خسته كه مي شديم دراز مي كشيديم روي آب و آفتاب رو نگاه مي كرديم و آسمون رو كه به ندرت پرنده اي داشت. تنمون برق مي زد و رنگ تازه اي مي گرفت. وسوسه مي شديم صورتمون رو هم ببريم زير آب و اونوقت بود كه خيارا به دادمون مي رسيدن. بعضي وقتا خيارها هم شور شده بودن و بايد گازشون مي زديم تا اون تيكه ي نمكي رو، كه بيشتر تلخ بود تا شور، بكنيم. موهامون به هم مي چسبيدن و وقتي از آب بيرون مي اومديم، آفتاب و نمك ها دست به يكي مي كردن و پوستمون رو مي سوزوندن. اگه يه جايي از تنمون زخم بود كه ديگه اشكمون در مي اومد. بايد دوش مي گرفتيم. خوب، جايي كه گشت و گوني نبود، حموم و آب شيرين هم نبود و ما با خودمون آب مي برديم. دبه، گالن، بطري، توي هر چيزي كه دم دستمون مي رسيد آب مي برديم. و بالاخره اون موقعي كه من دوست داشتم سر مي رسيد. مامان بزرگم با لباس مي اومد توي آب و براي دوش گرفتن مجبور بود لباس ها رو كه نمك بهشون خشك شده بود در بياره. تنش رو مي شست و من دوست داشتم نگاهش كنم. عاشق پوست سفيدش بودم، خط هاي ريز چروك، يكي دو تا خال كه جاشون رو مي دونستم و دونه هاي نمكي كه برق مي زدن. عاشق چشم هاش هم بودم. چشم هاش توي آب آبي بودن، زير دوش خاكستري و شب ها ميشي. مامان بزرگم اون روزا براي من بهترين بود. زيباترين زن دنيا و الهه اي كه آرزوي من بود. من عاشقش بودم و دلم مي خواست به اون رفته باشم و مثل اون بشم. توي آيينه به خودم نگاه مي كردم تا ببينم چقدر شبيه ش هستم؟ يا ازش مي پرسيدم كه بچگي هاش چه شكلي بوده تا ببينم مي تونم اميدوار باشم؟ من عاشق درياچه هم بودم كه فرصت تماشاي مامان بزرگ رو بهم مي داد.

.
.
.
هنوز هم وقتي به ياد مامان بزرگم چشم هام خيس ميشه و شوري اشكم رو مي چشم ياد درياچه ميفتم. درياچه اي كه ديگه كمكم نمي كنه و فرصتي بهم نميده. نمي تونه بده. خيلي ساله كه ديگه مامان بزرگم نيست. خيلي وقته كه من توي اون درياچه شور شنا نكرده م. من بزرگ شده م. مثل مامان بزرگ هم نشده م. درياچه هم پير شده. خودش پير شده، كمرش رو شكستن و ساحلش مريض و تبداره. مامان بزرگ هم اول پير شد، بعد مريض و تبدار و بعد ... .

ممنون از
آياز كه خاطره درياچه رو زنده كرد.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

من حسوديم شده؟

دوستي دارم كه خيلي برام عزيزه. مي تونم بگم بيشتر از بقيه دوستام دوستش دارم و البته بيشتر هم قبولش دارم. سخت ترين روزهاي زندگيمون رو با هم بوديم يا در كنار هم. توي روزايي به هم كمك كرديم كه هيچ كس ديگه نمي تونست بهمون نزديك بشه، حداقل در مورد من اين طور بود، و من دوستش دارم. هر روز به وبلاگش سر مي زنم تا اگه نوشته تازه اي داره بخونم. هميشه يادم هست كه چي دوست داره و تو چه موقعيتي چي ميگه و چي كار مي كنه. ديشب به يك دوست مشتركمون تلفن كردم. توي حرفاش گفت كه دوستم بهش زنگ زده بوده. نمي دونم چرا ولي حسوديم شد. فكر كردم چرا هيچ وقت به من زنگ نمي زنه؟ آره خوب، گمونم هميشه من بهش زنگ زدم. هميشه من پيداش كردم، حتي وقتي ايران بود باز هم بهم زنگ نمي زد. يادم افتاد كه يك دوست ديگه هم دارم كه هميشه من بهش زنگ مي زنم. البته اون دوستم داره و هر بار با هم حرف مي زنيم دعوتم ميكنه خونش، هر بار كه بهش زنگ مي زنم! آهان دو تاي ديگه هم هستن. دو تاي ديگه كه هر وقت بهشون زنگ مي زنم ابراز شرمندگي مي كنن و ميگن كه خيلي بي معرفت بودن و باز من به اونا زنگ زده م. صد رحمت به ارواح رفتگان اينا. يكي ديگه از دوستام هست كه هر بار بهش زنگ مي زنم مي پرسه من همون بي معرفتي هستم كه شيش ماهه ازش خبري نيست؟! و اون يكي كه مي پرسه زنده م؟!، نمي دونم چرا از فكر مردنم نگران نميشه يا حتي كنجكاو و زنگ نمي زنه؟ خوب اين ها كه دوستام هستن، حتي خاله هام هم هر بار كه بهشون زنگ مي زنم ميگن كه تو فكرم بودن و مي خواستن بهم تلفن كنن!آره همين طوريه. نمي فهمم، معني ش چيه؟ يعني دوستم ندارن؟ يعني بعد از گذاشتن تلفن فكر مي كنن اين ديگه عجب حوصله اي داره؟ يا اين كه چقدر بيكاره؟ يا چرا ول كنمون نيست؟ يا اين كه دوستم دارند ولي نه اونقدري كه دلشون تنگ بشه؟شايد هم من درباره آدم ها دچار سو، تفاهم ميشم. شايد بيخودي فكر مي كنم هر كي من دوستش دارم، دوستم داره، و درست همون قدري كه من دوستش دارم.چرا من آدم ها رو انقدر دوست دارم؟ چرا حتي وقتي سرم شلوغه يادم نمي ره كه چقدر آدما رو دوست دارم؟ آره، من آرما رو دوست دارم. هر كدوم رو حداقل به يك دليلي دوست دارم. فقط نمي دونم همين دوست داشتن، اون طور كه فروغ ميگه، برام كافيه؟ يادم نيست اين شعر رو كي خوندم؟ كجا بودم يا چه طوري حفظم شده؟ نمي دونم هم كه فكر كردن بهش كمكم ميكنه يا نه؟ چيزي كه هست حالا شماره تلفن بيشتر دوستام رو از دست دادم. فرصت بدي نيست. حداقل مي تونم بفهمم چقدر، چند ماه يا چند سال، طول مي كشه يادم بيفتن. يا اصلا يادم ميفتن؟ البته اگه بتونم ازشون بي خبر بمونم!