۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

عفو بين الملل را آزاد كنيد

از عفو بين الملل براي درخواست آزادي مجيد توكلي متشكرم.



هم چنين از عفو بين الملل براي اين كه پوشاندن لباس زنانه به مجيد توكلي را وسيله تحقير وي مي داند!، متشكرم.



هم چنين از عفو بين الملل به خاطر اين كه همان حرف هاي جعفر آقا، بقال سر كوچه مان، و حسن آقا، تأسيساتي محله مان، و

شاطر علي، نانواي نان سنگكي، را كه آدم هاي محترمي هستند، ولي براي حقوق بشر و جايگاه انسان(زن و مرد) فعاليت بين المللي

نمي كنند، مي زند، كمال تشكر را دارم.



هم چنين از عفو بين الملل مي خواهم سنگ تمام بگذارد و براي دلجويي از زنان بازداشت شده درخواست پوشاندن لباس مردانه به

آن ها كند!*

*عفو بین‌الملل (به انگلیسی: Amnesty International) ان‌جی‌اویی بین‌المللی است که هدف خود را دفاع از حقوق بشر آن‌چنان که در بیانیهٔ جهانی حقوق بشر و دیگر استاندارهای بین‌المللی آمده، می‌داند. به‌طور مشخّص این سازمان برای محاکمهٔ عادلانهٔ زندانیان سیاسی، لغو مجازات اعدام و شکنجه، پایان کشتارهای سیاسی و هر گونه نقض حقوق بشر توسط دولت‌ها یا دیگر سازمان‌ها مبارزه می‌کند.






۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

رنده باد منتقد من!


آدم ها برخوردهاي مختلفي با منتقد دارند:
بعضي ها چنان خودشان را مي گيرند كه جرأت نكنيد، اعتراض كنيد.
بعضي هاي ديگر اما مي گذارند انتقاد كنيد. فقط بعدش عصباني مي شوند و اگر پدرتان را در نياورند حتما فحش و فضيحت بارتان مي كنند.
عده اي ديگر نقدپذيرند. انتقاد مي كنيد و تشكر مي كنند و به آنچه گفته ايد فكر مي كنند.
بعضي هاي ديگر نقدپذيرترند و بعد از فكر كردن به نظراتتان سعي مي كنند رويه شان را عوض كنند.
و آن ها كه خيلي انتقاد پذيرند، هم به حرفهايتان فكر مي كنند، هم سعي مي كنند و هم فراتر از سعي، روش شان را عوض مي كنند.
در اين بين شخصيت هاي جالب تري هم هستند كه وقتي از آن ها انتقاد مي كنيد با لبخند پذيرا مي شوند و تشكر هم مي كنند و فكر هم مي كنند و سعي هم مي كنند و رويه شان را عوض نمي كنند و هر كاري دلشان مي خواهد مي كنند!
.
.
.
عزت پايه دار ... ببخشيد، عزتتان پايدار!

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

عشق و شور من!

براي مامان بزرگ كه چشم هاش عميق تر از دريا و اشك مهرش شورتر از درياچه بود.

بچه كه بودم با ديدن خط آبي درياچه، كنار جاده، تپش قلبم رو حس مي كردم. كم كم كه كنار اين خط پيش مي رفتيم قلبم تندتر مي زد و خودم رو توي بغل مامان بزرگم مي ديدم. مامان بزرگ هميشه اول مامان رو بغل مي كرد. وقتي نوبت من مي شد و مي بوسيدمش شوري اشكش يادم مي انداخت كه با هم ميريم دريا. همگي مي رفتيم ساحل درياچه براي شنا. دايي هام، خاله هام، بچه هاشون و شوهراشون. يك جايي پيدا مي كرديم كه گشتي ها و اون ديوار چوب و گوني نباشه، تا بتونيم با هم شنا كنيم. مامان بزرگ يك عالمه خيار با خودش مي آورد و به هر كدوممون مي داد تا اگه آب توي چشم مون رفت با اون خيارها پاكش كنيم. تموم ساحل رو تا لب آب مي دويديم، شوره زار هميشه داغ داغ بود و كف پاهامون رو مي سوزوند. شنا كردن توي درياچه اما خيلي آسون بود. كافي بود خودتو رها كني. اون وقت نمك ها خودشون بغلت مي كردن و مي بردنت جلو. حرف مي زديم آواز مي خونديم و گاهي خاله ها و شوهراشون رو ديد مي زديم كه دورتر از ما بودن. خسته كه مي شديم دراز مي كشيديم روي آب و آفتاب رو نگاه مي كرديم و آسمون رو كه به ندرت پرنده اي داشت. تنمون برق مي زد و رنگ تازه اي مي گرفت. وسوسه مي شديم صورتمون رو هم ببريم زير آب و اونوقت بود كه خيارا به دادمون مي رسيدن. بعضي وقتا خيارها هم شور شده بودن و بايد گازشون مي زديم تا اون تيكه ي نمكي رو، كه بيشتر تلخ بود تا شور، بكنيم. موهامون به هم مي چسبيدن و وقتي از آب بيرون مي اومديم، آفتاب و نمك ها دست به يكي مي كردن و پوستمون رو مي سوزوندن. اگه يه جايي از تنمون زخم بود كه ديگه اشكمون در مي اومد. بايد دوش مي گرفتيم. خوب، جايي كه گشت و گوني نبود، حموم و آب شيرين هم نبود و ما با خودمون آب مي برديم. دبه، گالن، بطري، توي هر چيزي كه دم دستمون مي رسيد آب مي برديم. و بالاخره اون موقعي كه من دوست داشتم سر مي رسيد. مامان بزرگم با لباس مي اومد توي آب و براي دوش گرفتن مجبور بود لباس ها رو كه نمك بهشون خشك شده بود در بياره. تنش رو مي شست و من دوست داشتم نگاهش كنم. عاشق پوست سفيدش بودم، خط هاي ريز چروك، يكي دو تا خال كه جاشون رو مي دونستم و دونه هاي نمكي كه برق مي زدن. عاشق چشم هاش هم بودم. چشم هاش توي آب آبي بودن، زير دوش خاكستري و شب ها ميشي. مامان بزرگم اون روزا براي من بهترين بود. زيباترين زن دنيا و الهه اي كه آرزوي من بود. من عاشقش بودم و دلم مي خواست به اون رفته باشم و مثل اون بشم. توي آيينه به خودم نگاه مي كردم تا ببينم چقدر شبيه ش هستم؟ يا ازش مي پرسيدم كه بچگي هاش چه شكلي بوده تا ببينم مي تونم اميدوار باشم؟ من عاشق درياچه هم بودم كه فرصت تماشاي مامان بزرگ رو بهم مي داد.

.
.
.
هنوز هم وقتي به ياد مامان بزرگم چشم هام خيس ميشه و شوري اشكم رو مي چشم ياد درياچه ميفتم. درياچه اي كه ديگه كمكم نمي كنه و فرصتي بهم نميده. نمي تونه بده. خيلي ساله كه ديگه مامان بزرگم نيست. خيلي وقته كه من توي اون درياچه شور شنا نكرده م. من بزرگ شده م. مثل مامان بزرگ هم نشده م. درياچه هم پير شده. خودش پير شده، كمرش رو شكستن و ساحلش مريض و تبداره. مامان بزرگ هم اول پير شد، بعد مريض و تبدار و بعد ... .

ممنون از
آياز كه خاطره درياچه رو زنده كرد.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

من حسوديم شده؟

دوستي دارم كه خيلي برام عزيزه. مي تونم بگم بيشتر از بقيه دوستام دوستش دارم و البته بيشتر هم قبولش دارم. سخت ترين روزهاي زندگيمون رو با هم بوديم يا در كنار هم. توي روزايي به هم كمك كرديم كه هيچ كس ديگه نمي تونست بهمون نزديك بشه، حداقل در مورد من اين طور بود، و من دوستش دارم. هر روز به وبلاگش سر مي زنم تا اگه نوشته تازه اي داره بخونم. هميشه يادم هست كه چي دوست داره و تو چه موقعيتي چي ميگه و چي كار مي كنه. ديشب به يك دوست مشتركمون تلفن كردم. توي حرفاش گفت كه دوستم بهش زنگ زده بوده. نمي دونم چرا ولي حسوديم شد. فكر كردم چرا هيچ وقت به من زنگ نمي زنه؟ آره خوب، گمونم هميشه من بهش زنگ زدم. هميشه من پيداش كردم، حتي وقتي ايران بود باز هم بهم زنگ نمي زد. يادم افتاد كه يك دوست ديگه هم دارم كه هميشه من بهش زنگ مي زنم. البته اون دوستم داره و هر بار با هم حرف مي زنيم دعوتم ميكنه خونش، هر بار كه بهش زنگ مي زنم! آهان دو تاي ديگه هم هستن. دو تاي ديگه كه هر وقت بهشون زنگ مي زنم ابراز شرمندگي مي كنن و ميگن كه خيلي بي معرفت بودن و باز من به اونا زنگ زده م. صد رحمت به ارواح رفتگان اينا. يكي ديگه از دوستام هست كه هر بار بهش زنگ مي زنم مي پرسه من همون بي معرفتي هستم كه شيش ماهه ازش خبري نيست؟! و اون يكي كه مي پرسه زنده م؟!، نمي دونم چرا از فكر مردنم نگران نميشه يا حتي كنجكاو و زنگ نمي زنه؟ خوب اين ها كه دوستام هستن، حتي خاله هام هم هر بار كه بهشون زنگ مي زنم ميگن كه تو فكرم بودن و مي خواستن بهم تلفن كنن!آره همين طوريه. نمي فهمم، معني ش چيه؟ يعني دوستم ندارن؟ يعني بعد از گذاشتن تلفن فكر مي كنن اين ديگه عجب حوصله اي داره؟ يا اين كه چقدر بيكاره؟ يا چرا ول كنمون نيست؟ يا اين كه دوستم دارند ولي نه اونقدري كه دلشون تنگ بشه؟شايد هم من درباره آدم ها دچار سو، تفاهم ميشم. شايد بيخودي فكر مي كنم هر كي من دوستش دارم، دوستم داره، و درست همون قدري كه من دوستش دارم.چرا من آدم ها رو انقدر دوست دارم؟ چرا حتي وقتي سرم شلوغه يادم نمي ره كه چقدر آدما رو دوست دارم؟ آره، من آرما رو دوست دارم. هر كدوم رو حداقل به يك دليلي دوست دارم. فقط نمي دونم همين دوست داشتن، اون طور كه فروغ ميگه، برام كافيه؟ يادم نيست اين شعر رو كي خوندم؟ كجا بودم يا چه طوري حفظم شده؟ نمي دونم هم كه فكر كردن بهش كمكم ميكنه يا نه؟ چيزي كه هست حالا شماره تلفن بيشتر دوستام رو از دست دادم. فرصت بدي نيست. حداقل مي تونم بفهمم چقدر، چند ماه يا چند سال، طول مي كشه يادم بيفتن. يا اصلا يادم ميفتن؟ البته اگه بتونم ازشون بي خبر بمونم!

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

تولدت مبارك، آدم!

53/8/6 را هيچ وقت فراموش نمي كنم. روزي كه نبودم ولي با آن خاطره دارم. تصورم يك روز آفتابي ست در فضاي آميخته شهري و روستايي، چيزي شبيه اين شهرهاي كوچك گيلان و مازندران. جاده اي خاكي با سطحي كوبيده، اتوموبيلي كه نمي دانم اسمش چه بوده و تصادفي كه تولدي را دو ماه جلو انداخته.
تصوير اين روز آفتابي، اين كوچه باغ و عطر چاي كه همه جا را پر كرده برايم يك تصوير بهشتي ست. همان بهشتي كه آدم و حوا را از آن اخراج كردند، فقط به خاطر يك گاز سيب!

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

صلح قندي

گمانم هفته پيش بود كه گفتند اوباما برنده جايزه صلح نوبل شده. اولين كاري كه كردم چي بود؟ خنديدم. بعد هم نوشتم: قرن ها طول كشيد تا بشر ياد بگيرد از هر چيزي و با هر چيزي مي توان خروس قندي درست كرد، حتي با جايزه صلح و حتي از اوباما!
اوباما؟ صلح! نوبل! كي؟ كجا؟ چي كار كرده براي صلح؟ آره، فكر كنم همين سوال ها را از خودم پرسيدم. همين ها را پرسيدم كه يادم افتاد شيرين عبادي را هم خيلي ها تا وقتي جايزه را نگرفته بود، نمي شناختند و نمي دانستند چه مي كند. ولي او براي صلح تلاش مي كرد، تلاش جان بر كف.
براي همين هم تصميم گرفتم بروم و ببينم اين دورگه خوش تيپ و قيافه و دوست داشتني كه به دل من نمي نشيند و نپرسيد چرا، چه كار كرده براي صلح.
نتيجه اين شد: "اوباما خودش صلح است". بايد خودت صلح باشي كه توي جامعه اي ضد سياه به جاي دورگه بودن، سياه بودن را انتخاب كني. گمانم تا همين پنجاه سال پيش سگ هاي آن كشور پهناور با سياهان هم پياله محسوب مي شدند. هر دويشان را به يك جاهايي راه مي دادند و هر دو را هم به يك جاهاي ديگري راه نمي دادند. شصت، هفتاد سال پيش هنوز سياه ها برده بودند براي سفيدها. يادم افتاد به "كلبه عمو تُم". ياد شكنجه هاي وحشتناك سياه ها به بهانه اشتباهاتي كه مرتكب مي شدند. ده، يازده سالگي با اين بخش هاي رنج آور كتاب گريه مي كردم و باورم نمي شد آدم ها مي توانند براي شكنجه هم نوعانشان آن شيوه هاي ترسناك و وحشيانه را در پيش بگيرند. كتاب خوب نوشته شده بود و قوه تخيل من هم روزهاي اوجش بود و شايد همين ها اين صفحه ها را خيس مي كرد(بماند كه چقدر از تحمل كردن هاي عمو تم و آن انجيل خواندنش وسط معركه حرص مي خوردم)گمانم همين تصوير هاي گريه آور كتاب بود كه ذهنيات من از سياه ها را ساخت. آن روزها وقتي به چهره سياهي،‌ كه مي گفتند تبليغ واكس شفق است،‌ نگاه مي كردم به نظرم مي رسيد اين ها ديگر برده نيستند ولي چشم هايشان هنوز غم و چهره هايشان رنج عميقي دارد. بعد كه بزرگتر شدم و بعضي از آدم بدهاي فيلم ها سياه بودند فكر كردم چشم هايشان شر و چهره شان كينه و بي رحمي دارد. بعد هم براي خودم فلسفه بافتم كه رنج كشيدن آدم را شرور و بي رحم مي كند!
اين ذهنيت ها را خود امريكايي ها هم دارند. پذيرفتن موقعيت سياه ها در جامعه لابد همانقدر سخت است كه نوكر بابايتان را به عنوان داماد بزرگ خانواده بپذيريد! تمايل به تحقير سياه ها شايد مثل احساسي باشد كه آدم به دايه اش دارد، وقتي زن ارباب ده شده باشه. ذهنيت امريكايي ها وقتي اتو كشيده و مودب به احترام نماينده سياهپوست از جا بر مي خيزند معلوم نمي شود. اين ذهنيت در كوچه هاي ديترويت و نيوآرک وقتي يك سفيد پوست شبي به تنهايي از آن مي گذرد، يا در جدا كردن محله سياه پوست ها و سفيد پوست ها خودش را نشان مي دهد. براي همين مي گويم كه انتخاب سياه بودن كار راحتي نيست و يك قدم بزرگ است براي آشتي بين آدم هاي مختلف با نژاد و رنگ و زبان و دين متفاوت. جنگ ها چطور شروع مي شوند. هيتلر خودش را نژاد برتر مي داند و مي خواهد دنيا را از ننگ وجود يهود و نژادهاي پست ديگر پاك كند. ناپلئون فكر مي كند خودش بيشتر از بقيه مي فهمد و بهتر است تمام دنيا را خودش بگيرد و اداره كند. بوش مي خواهد دموكراسي را به زور بكند توي حلق عراقي ها و افغان ها. بن لادن مي خواهد دنيا را از هر دين تباه ديگري پاك كند و زن و بچه مردم را به زور بفرستد به بهشت. مرد ها فقط خودشان را قبول دارند و براي كم كردن از حقوق ناكافي زن ها چانه مي زنند. همه چيز از اينجا شروع نمي شودكه ما آدم ها همديگر را مساوي نمي بينيم و به رنگ و زبان و دين و آئين مان مي نازيم؟
مي گويم اين آدم خودش صلح است چون جسارت كرده و نه تنها سياه بودن را براي خودش، كه حتي براي بچه هايش هم انتخاب كرده. همان كه مي گويند" جايزه صلح گرفت چون مادربزرگ زنش برده بوده"!
اين يك انتخاب هوشمندانه است. يك انتخاب عميق. هم باراك اوباما هوشمندانه انتخاب كرده است و هم داوران جايزه. اين انتخاب تلاش براي برقراري صلح در ريشه و عمق ذهنيات آدم ها است. گرچه راستش به نظر من اوباما و اين جور برقراري صلح يك كم شيك است. مخصوصا براي حالاي جهان. حالا كه هنوز طالبان براي خودش مي جنگد و بمب مي گذارد و حمله مي كند. هنوز القاعده كلي آدم بدبخت را راهي كوه و بيابان كرده كه بيفتند به جان كلي آدم بدبخت تر از خودشان. كردها در عراق و تركيه و بعضي جاهاي ديگر دنيا! بايد براي حق و حقوق شان بجنگند و بكشند و كشته شوند. اوضاع مسلمان ها در چچن و چين و فلسطين و لبنان و بوسني و شايد چند جاي ديگر! روبه راه نيست و بمب بر سرشان مي بارد يا تير به قلب خودشان و بچه هايشان شليك مي شود. هنوز حماس براي خريدن موشك به هر دري مي زند و كره شمالي با ساختن و آزمايش بمب اتمي به دنيا دندان نشان مي دهد و هند و پاكستان هم مثل سگ و گربه اي كه صاحبانشان بالاي سرشان نشسته اند دندان قروچه مي روند و همديگر را چپ چپ نگاه مي كنند. روسيه موشك مي گذارد، امريكا دنبال جا براي سپر موشكي مي گردد. اسرائيل بمب اتمي دارد و ايران هم مي خواهد و اين وسط دلال هاي اسلحه هم كه بازارياب توليدات متمدن ترين كشورهاي دنيا هستند سرشان گرم كارشان است. آره اوضاع جهان هنوز به هم ريخته تر از اين سوسول بازي ها است. هنوز حقوق بشر در خيلي از كشورهاي دنيا رعايت نمي شود و زنان و كودكان و گاهي مردان از حقوق اوليه و انساني خودشان محرومند. هنوز اعدام داريم. سنگسار داريم. كودكان كار داريم. ازدواج اجباري و ... اوه، هنوز خيلي كار داريم. هنوز خيلي مانده تا جهان آن قدر شيك و انسان ها آن قدر نرم شوند كه بتوان اعطاي اين چنيني جايزه صلح را فهميد. من كه به سختي مي فهمم.
من به سختي مي فهمم، اما اين چيزي از ارزش اين انتخاب و آن منتخب كم نمي كند. چه اهميتي دارد كه من از اوباما خوشم مي آيد يا نه؟

*محله هاي سياه پوست نشين امريکايي

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

پدر


پسر كنار پدرش قدم ميزد. درخت ها جوانه زده بودند و پرنده ها مي

خواندند. دو دختر از كنارشان گذشتند. خندان و پرحرفي كنان مي

رفتند. دختري از روبرو مي آمد. پسر با خودش گفت:" پدر اشتباه

كرده. بايد وقتي بيست سالش بود، ازدواج مي كرد"


بيست سال بعد مرد در همان خيابان قدم مي زد. كودكش بود و پدر كه

عصا زنان مي آمد. دو دختر از كنارشان گذشتند. خندان و پرحرفي كنان

مي رفتند. پسر فكر كرد" پدر اشتباه كرده، هرگز نبايد ازدواج مي

كرد"

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

دنياي كوچك عشق


نيستي،



اما برايت چاي مي ريزم



ديروز هم نبودي



كه برايت بليط سينما گرفتم



مي خواهي بخند، مي خواهي گريه كن



يا مي خواهي مثل آينه مبهوت باش



مبهوت من و دنياي كوچكم



باشي يا نباشي،



من با تو زندگي مي كنم

(تصوير از blog.hungrylucy.com )

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

خوش شانسي

من آدم خوش شانسي هستم. هميشه بخت يارم بوده و توي انتخاب رشته تحصيلي، شهري كه توش درس خوندم، انتخاب شغل، دوست، همسر، خونه و خلاصه همه چيز زندگي، خوش شانسم . نه اين كه بگين حتما عاقلي يا خيلي با دقت عمل مي كني و كارات درست از آب در مياد. نه. فقط خوش شانسم. خيلي خيلي خوش شانس. به جز يه مورد، شانس منكراتي من خيلي بده! يعني در واقع افتضاحه. فكر كنيد توي روزگاري كه همه دوستام دوست پسرهاي اساسي دارن و اوضاع شون از قراريه كه وقتي مادر طرف سر مي رسه تنبوناشون رو جا به جا مي پوشن، من هم تصميم بگيرم با يكي دوست بشم. كافيه تو خيابون سر و گوشي بجنبونم و يه پسر مشنگ تر از خودم شماره تلفنش رو بنويسه روي كاغذ و دراز كنه طرف من. يقين داشته باشين همون لحظه اي كه كاغذ كذايي مشتركا دست من و مشنگ خان قرار داره و قبل از اين كه من گرفته باشم و اون داده باشه، ماشين سبز خاكي كميته سر مي رسه و ما رو مي گيره و اين ميشه اولين بدشانسي منكراتي من در سن 16 سالگي.
همين شد كه دستم رو داغ گذاشتم و دور هر چي دوست پسر رو خط قرمز كشيدم. هميشه هم آسته رفتم و اومدم كه كسي شاخم نزنه. ولي نشد. خوب آخه چقدر احتمال داره كه آدم دست شوهرشو بگيره و بره مهموني خونه استادش و مشكلي براش پيش بياد. احتمالش صفره ديگه؟ ما هم رفتيم. بد نبود. تازه داشت خوش مي گذشت كه يكدفعه پليس، بدون آژير، سر رسيد. اول اين كه استاد يادش رفته بود توي مهموني هم قوانين حموم حاكمه و زنونه، مردونه رو جدا نكرده بود. دوم اين كه گويا يه گوشه اي خمره اي بوده و گاهي كسي دمي بهش مي زده و من و شوهرم هم كه منگ و مات. كاش اقلا لبي تر كرده بوديم تا آب خنك اون شب و دردسر بعدش ارزشش رو داشته باشه. توبه گرگ البته مرگه و توي همون مهموني بود كه يه رقص عجيب و غريب با اين آهنگاي عجيب تر تند و بي معني ديدم و فكر كردم براي تخليه انرژي و تمدد اعصاب مي تونه مفيد باشه. جديد هم هست و آدم از املي در مياد. رفتم سراغ دوستي كه اهل حاله و همه جور رقصي بلده. خلاصه كنم كه دوره شون استاد همه جور رقصي داشت و گفتن كه بابا كرم و لزگي و شمالي و اسپانيايي رو تازه تمرين كردن و اين هفته قراره چاچا برقصن. جلسه اول خوب بود و اواخر جلسه دوم پليس امنيت اجتماعي سر رسيد. بعد هم ون سواري و بازداشتگاه و سند و ... شوهرم تا خونه سرزنشم مي كرد. به خاطر همين سرزنش ها هم بود كه بدشانسي منكراتي من كم كم يقه اونو هم گرفت. بعد از جريان مهموني استاد ، رفتيم مسافرت. شناسنامه هامونو جا گذاشته بوديم، يعني در واقع اصلا نمي دونستيم زن و شوهرا هم براي هتل بايد شناسنامه بدن. به هر حال رفتيم منكرات كه سوال و جواب پس بديم تا مسجل شه زن و شوهريم. توي اتاق انتظار دختر و پسري رو ديديم كه حرفاشونو هماهنگ مي كردن تا بتونن مجوز بگيرن. نشون به اون نشون كه مصاحبه اونا سه دقيقه طول كشيد و بشگن زنون رفتن هتل بگيرن و از هر كدوم ما دوبار و هر بار ده دقيقه سؤال مي پرسيدن و آخر سر هم حاج آقا گفت "انشاالله كه راست گفته باشين. گناهش با خودتان"!
بدشانسي اما در اين فقره تمومي نداره. هر بار كه مي خوام از خونه برم بيرون، سه چهار تا مانتو عوض مي كنم تا يكي رو كه نه تنگ باشه و نه كوتاه، نه نازك باشه و نه آستين كوتاه پيدا كنم و سه، چهار تا شال و روسري عوض مي كنم كه باريك يا كوچيك نباشه. با اين حال ولي، سه چهار بار سوار خط وزرا شده م.
ميگم بدشانسي چون گيرم اگه من تنگ ترين مانتوي موجود رو هم بپوشم، برجستگي و برآمدگي دندان گيري كه توجه جلب كنه و جامعه كه هيچ، كسي رو منحرف كنه ندارم. اگه نازك ترين روسري ها رو هم بپوشم جز جوانكي افغاني كه از سر كار بر مي گرده يا رفتگري كه لابد منتظره ماهانه شو بيارن، كسي حتي نيم نگاهي هم بهم نميندازه. مشكل اينجاست كه اين آقايون و خانوماي گشت ارشاد خيلي بدسليقه ن و با دختراي خوشگل قد بلند با مانتوهاي خيلي كوتاه و سرين برآمده و يقه باز و آستين كوتاه هيچ كاري ندارن و انگار اصلا نمي بينندشان و همين ها تا منو مي بينن دهنشون آب ميفته. درست مثل انتظامات فرودگاه كه حتي يك بار هم نگذاشته بدون تعهد وارد سالن بشم. به هر حال اين هم شانس منه و كاريش نمي شه كرد. شايد بايد به اون خوش شانسي هاي ديگه بخشيد، شايد هم ... .

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

تحويل بگير

خوب، كاسه آقاي اوباما هم مثل صندوق هاي راي پر شد. حالا ايشون همون حالي رو داره كه ما شنبه 23 خرداد داشتيم. كاكاجان نمي دونسته وقتي دستش رو براي نوازش سگي دراز مي كنه، ممكنه گازش بگيره. راستشو بگم ديشب كه فيلمشو وسط ساركوزي و براون نشون مي داد كلي بهش خنديدم و دلم خنك شد.
بوي دماغ سوخته عجيبي هم به مشامم مي رسيد.

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

بي پولي
بعضيا مي گن بي پولي مثل بهمن ميمونه. اول خودش مياد بعد هر چي جلوتر مي ياد چيزاي ديگه اي اطرافش رو مي گيرن و اونقدر بزرگ ميشه كه ميزنه و تموم زندگي آدم رو زير و رو مي كنه. بي پولي خيلي بده. پول وقتي داره ميره شرافت آدم رو هم با خودش ميبره. من بي پول ها رو دوست ندارم! نه اين كه خودم پولدار باشم، نه. اجاره خونه مو كه ميدم، همه باقي مونده پولم توي يه كيف پول كوچولو جا ميشه و هفته آخر برج هم فقط چيزاي خيلي ضروري رو مي خرم. ولي آنقدر هم بي پول نيستم كه ناچار بشم براي سرپا موندن دروغ بگم يا حق كشي كنم. يا نه، از دروغ و حق كشي دفاع و حمايت كنم. يا اصلا فقط اين دروغ و ظلم رو تقبيح نكنم. انقدر بي پول نيستم كه شرافتم رو زير پايم بگذارم و اخلاق رو فراموش كنم. بي پولي بد درديه. مگه نه آقاي اوباما؟ بي پولي باعث ميشه آدمي كه روي صندلي لينكلن نشسته يادش بره آرمان و خواست مردمش چيه. يادش بره قسم خورده با ظلم و دروغ و ... و نقض حقوق بشر مبارزه كنه. يادش بره قسم خورده با شرافت، براي سعادت مردم خودش و دنيا تلاش كنه. بي پولي خيلي چيز بديه. بي پولي باعث ميشه آدم از ديدن فيلم مرگ دردناك يه دختر جوون وسط خيابون به جرم طلب حقش گريه كنه، و بعد اشكاشو پاك كنه و بگه ما توي امور داخلي اين كشور دخالت نمي كنيم! بي پولي باعث ميشه آدم فيلم حمله پليس ضد شورش به مردم بي دفاع و شليك تك تيراندازها به مردم توي خيابوناي اصلي شهر رو ببينه و فقط به سران اون كشور توصيه كنه به خواست مردمشون توجه كنن. بي پولي باعث ميشه آدم ببينه دادگاه هاي فرمايشي و ضد قانوني و متهمين له شده برگزار ميشه ولي فقط يادآوري كنه كه لازمه به حقوق بشر احترام گذاشت. بي پولي باعث ميشه آدم با گوش هاي خودش بشنوه كه مردم رئيس جمهورشون رو قبول ندارند و لبخند بزنه كه ما به خواست مردم احترام ميگذاريم ولي چاره اي نداريم جز اين كه با سران اين كشور مذاكره كنيم.
آقاي اوباما! تو به درخواست مردم ما همونطوري احترام مي گذاري كه سران ما به حقوق بشر، جالب نيست؟
مي دوني باراك! همه اينا به خاطر بي پوليه. اگه اوضاع اينطوري نبود و بودجه اونطوري، جور ديگه اي عمل مي كردي. مي تونم سخنرانيتو وقتي داري هارت و پورت مي كني مجسم كنم. وقتي داري تهديد به حمله مي كني و مي خواي مثل عراق و افغانستان كشت و كشتار راه بيندازي. نصف ما رو بكشي تا نصف ديگه آزاد بشن. نصف مملكت رو خراب كني تا نصف ديگه آباد بشه. چند سالي آواره و آوار باشيم تا سال هايي آزاد. آره مي دونم. دركت مي كنم. ميگن آدم بايد اندازه دهنش حرف بزنه، تو عاقل تري و اندازه پولت حرف مي زني و پاتو از گليم اقتصاد درازتر نمي كني. راستش رو بخواي حالا كه فكر مي كنم مي بينم چه بهتر كه حالا بي پولي. مي بيني كه پولدار بودنتون هم يه جور ديگه براي ما دردسره. اصلا اين خاصيت پوله. پول شرافت آدم رو مي بره. هم نبودنش و هم زيادي بودنش. يه پله پائين تر از فقر و يه پله بالاتر از ثروت محدوده بي شرافته. يه پله پائين تر از شكست و يه پله بالاتر از توفيق هم محدوده بي شرافته.
آقاي باراك! شايد اگه راي نياورده بودي و حالا به جاي رئيس جمهور همون نماينده سنا بودي، اين" اگر" و "مگر" و "ناچار" ها رو كنار ميگذاشتي و قرص و محكم به وظيفه انسانيت عمل مي كردي. يا حداقل مي گذاشتي اين سازمان هاي بين المللي كار خودشونو بكنن و حرف دلشون رو بزنن، خفه شون نمي كردي. نه باراك، تو نمي توني محكم و انساني موضع بگيري. تو يه پله پائين تر از فقري و يه پله بالاتر از توفيق. ولش كن، رفيق. بهتره شرافت رو بي خيال شي.

براي اولين بار به فارسي

براي اولين بار به فارسي... تا كلي بخندين... من عاشقتم... عشقش... اشتياقش... تا كلي بخندين... فقط همين. بله فقط همين. اين همه چيزي است كه شبكه جديد انگليسي براي ما دارد. ما كه روزهاي پرفراز و نشيبي را پشت سر مي گذاريم. ما كه گوشه اي خاص و ويژه از تاريخ مان را مي نويسيم. ما كه بايد فكر كنيم. بايد پر شور و انرژي اهدافمان را دنبال كنيم. ما كه بايد ذهنمان درگير حوادث خودمان باشد تا راه هاي خودمان را پيدا كنيم و حواس مان به كارمان باشد. و همين موقع روباه پير به كمك مان مي آيد و برايمان سريال ترجمه مي كند. من اين سريال ها را ديده ام. نه همه اش را و نه همه قسمت ها را. همين قدر فهميده ام كه موضوع اصلي خيانت است با كلي رنگ و لعاب هنرپيشه هاي خوشگل مزين به حركات جذاب و لباس هاي كم مصرف. با حرف هايشان كار ندارم چرا كه دوبله آن قدر ضعيف است و اعصاب خرد كن كه براي هر بيننده اي دافعه داشته باشد. من با موضوع و هدف پشت اين كانال مشكل دارم. اشتباه نكنيد. هرگز توهم دشمني تمام دنيا با ايران را ندارم. آدم متحجر و دگمي هم نيستم. اما به تعاريف پايبندم و به اخلاق. به تأثيرات جامعه شناختي و بررسي هاي روانشناسانه هم اعتقاد دارم. به اخلاقي كه در همه جوامع رعايت مي شود و وادارشان مي كند براي هر وسيله صوتي و تصويري قفل و رمز كودك بگذارند. به اثر جامعه شناختي پخش هم زمان سه سريال با موضوع خيانت از بين پنج سريال بدبينم. مگر ويژگي سريال اين نيست كه در اولين قسمت بيننده را كنجكاو مي كند و خواسته يا ناخواسته او را به دنبال خودش مي كشد؟ در همين سريال هاي وطني بارها پيش آمده كه سريالي را دوست نداشته ايم اما حس كنجكاويمان ما را وادار به تعقيب آن كرده است.
من با اين شبكه مشكل دارم. من نمي خواهم اين سريال ها ما را بدبين كند و به جاي دنبال كردن اخبار روز به تعقيب همسرمان بفرستد. من نمي خواهم اين سريال ها ما را از آزادي بترساند. من نمي خواهم خون هاي ريخته شده بر زمين، فيلم چشم هاي سفيد شده به آسمان و عكس دهان خرد شده، جايش را به تصاوير قسمت هاي بيرون مانده از لباس هاي كم مصرف و بوسه هاي آرتيستي بدهد. اين سريال ها اسباب بازي اهدايي استعمار پير است كه خيانت سران مان را فراموش كنيم و به جاي تفسير خبر بين خودمان يا شنيدن اخبار كانال را عوض كنيم و سريال ببينيم و كلي بخنديم.
مفعول مقصر مغضوب تجاوز
معمول اين است كه وقتي كار بدي انجام مي شود، فاعل آن كار مقصر شناخته شود و مفعول را مظلوم بدانيم. معمول اين است كه فاعل را مؤاخذه كنيم و از مفعول دلجويي كنيم. معمول اين است كه فاعل را مجازات كنيم و آسيب مفعول را جبران كنيم، اگر جبران پذير باشد.
معمول؟
براي بعضي فعل ها اين "معمول" اتفاق نمي افتد. براي بعضي فعل ها جاي فاعل و مفعول عوض مي شود. فاعل فرار مي كند و مفعول را مقصر مي دانيم. فاعل مي رود و مفعول را مؤاخذه مي كنيم. فاعل فاتح مي رود و مفعول مجازات مي شود.
اين فعل ها چيستند؟
زن اين فعل ها را خوب مي شناسد. افعالي كه فاعل آن ديگري ست ولي زن مقصر محسوب مي شود و مورد غضب قرار مي گيرد. اين روزها ولي، مردها هم با اين افعال آشنا شده اند و تلخي اش را چشيده اند. گرچه چشاندن اين تلخي به مردها چيزي را عوض نمي كند. آن فعل ها سر جاي خودشان هستند و آن فاعل ها هم. چه مي شود كرد. آدم، آدم است. همين.
پي نوشت: ببخشيد كه مطلب نيمه عربي ست. هر چي فكر كردم پيدا نكردم كه فعل و فاعل و مفعول به فارسي چي ميشه!( مي دونم كه خجالت آوره)
خشونت خانگي عليه زنان
براي نهال كه كبودي هاي جسد گواه رنجش بود.
چند سال پيش با دوستانم دور هم بوديم و صحبت به خشونت خانگي كشيد. دوستانم همه مدعي بودند كه اطرافشان چنين چيزي نمي بينند و اين قبيل برخوردها مربوط به قديم الايام و سال هاي خيلي دور بوده. حتي فكر مي كردند كه در آن سال ها هم چنين وقايعي به ندرت و فقط در خانواده هاي غيرطبيعي و مشكل دار اتفاق مي افتاده و خودشان هرگز چنين چيزي نديده و يا نشنيده اند.جالب تر از اين حرف ها نحوه برخوردشان بود. چرا كه حتي از به كار بردن واژه هاي "خشونت خانگي" يا "كتك خوردن زنان" گريزان بودند. اين ژست ها چنداد غريبه نيستند. اين كه با طرح يك ناهنجاري شنونده طوري حرف بزند كه گويا اصلا وجود چنين چيزي به ذهنش هم نمي رسيده است، مبادا ديگران درباره سطح زندگي او قضاوت كنند و يا خودش را مبتلا به اين ناهنجاري بدانند. اما آيا انكار حقيقت را از بين مي برد؟
خشونت خانگي وجود دارد. در كنار همه ماست. درست است كه تعدادي از زنان هرگز خشونت خانگي را تجربه نمي كنن، اما بسياري از زنان در طول عمرشان حداقل يك بار و يا بارها و بارها و با شدت هاي مختلف درگير اين نوع از خشونت هستند. زناني كه شايد خيلي از ما دور نباشند. دخترمان، خواهرمان، مادرمان و دوستان يا ساير عزيزان مان باشند. خشونت خانگي در هر سطحي از جامعه وجود دارد. تحصيل كرده ها و بي سوادها، پولدارها و فقيرها، شاغلين و خانه دارها، شهري و روستايي، تهراني و شهرستاني و پير و جوان ممكن است فاعل يا مفعول خشونت خانگي باشند.
انكار آزار زنان هيچ كمكي به آن ها نمي كند. "كتك خوردن" زن را تحقير مي كند و انكار من و شما باعث مي شود او فكر كند اين مورد فقط براي او اتفاق مي افتد و به خاطر ضعف ها و ناتوانايي هاي خودش. پس براي پيشگيري از تحقير مضاعف سكوت مي كند و تحمل! به همين علت نيست كه مادران جلوي چشم فرزندانشان كتك مي خورند و بعد به روي خودشان نمي آورند؟ زنان گرفتار خشونت خانگي از خجالت يا براي حفظ آبرو شكايت نمي كنند و از همين حمايت اندك و ناقص قانون هم چشمپوشي مي كنند. حتي گاهي وقتي براي حل مشكلاتشان به مشاور مراجعه مي كنند، از بيان آن چه اتفاق مي افتد پرهيز مي كنند، و سكوت و تحمل! تحمل بدترين برخورد با خشونت خانگي است. تحمل آزار و خشونت باعث مي شود ضارب احساس قدرت بيشتري كند و از ضعف و تنهايي مضروب مطمئن شود و در كارش مصمم تر. چون اگر در ابتدا از خشم، بي مسئوليتي، طبق عادت، ويژگي هاي فرهنگي و يا بر اثر مشكلات رواني اقدام به خشونت عليه زن مي كند، بعد از اطلاع از بي پناهي و ناگزيري زن، جسورتر شده و با هر بهانه اي تصميم به آزار او مي گيرد.تحمل تحقير روحيه و شخصيت زن را ضعيف و شكننده مي كند و او آسيب پذيرتر و ناتوان تر مي شود و هر بار بيش از پيش توان مقابله را از دست مي دهد.
فاعل خشونت خانگي عليه زن هميشه هم مردها نيستند، گرچه آنها سهم بزرگي در آسيب رساندن به زنان در خانه دارند. ولي زن ها هم دست به خشونت عليه زنان ديگر مي زنند. هنوز هم مادراني با بروز مشكل دختران بزرگ خود را كتك مي زنند يا زنداني مي كنند. هنوز هم زن هايي از مادرشوهر و خواهرشوهرشان و در مواردي از عروسشان كتك مي خورند.
خشونت خانگي وجود دارد. لازم است ما درباره آن حرف بزنيم. مخالفت كنيم. راه چاره پيدا كنيم. در جمع هاي كوچكمان اين موضوع را مطرح كنيم و خجالت و احساس مقصر بودن زن مورد آزار قرار گرفته را از بين ببريم. حتي اگر فكر كنيم در آن جمع زني گرفتار آزار و خشونت نيست. بايد در اين باره فيلم بسازيم. داستان بنويسيم. مقاله بنويسيم. گزارش بدهيم. آمار بگيريم. قانون بگذاريم. حمايت كنيم و خلاصه براي از بين بردن آن تلاش كنيم. براي از بين بردن خشونتي كه شايد در چند قدمي ما باشد. خشونتي كه پشت عينك خوش بيني ما يا اعتماد نابجا و يا خودفريبي ما پنهان شده باشد.
شايد در اين صورت ديگر نشنويم كه خانواده زني پس از آن كه تحت خشونت خانگي جان باخت از روي كبودي هاي بدنش پي به رنج او در سال هاي زندگي برده اند.
من از اینجا اومدم:
http://www.mikhahamzanbasham.blogfa.com/
میگن blogfa آدم فروشی کرده. منم اومدم اینجا. فعلا فقط همین!