۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

تولدت مبارك، آدم!

53/8/6 را هيچ وقت فراموش نمي كنم. روزي كه نبودم ولي با آن خاطره دارم. تصورم يك روز آفتابي ست در فضاي آميخته شهري و روستايي، چيزي شبيه اين شهرهاي كوچك گيلان و مازندران. جاده اي خاكي با سطحي كوبيده، اتوموبيلي كه نمي دانم اسمش چه بوده و تصادفي كه تولدي را دو ماه جلو انداخته.
تصوير اين روز آفتابي، اين كوچه باغ و عطر چاي كه همه جا را پر كرده برايم يك تصوير بهشتي ست. همان بهشتي كه آدم و حوا را از آن اخراج كردند، فقط به خاطر يك گاز سيب!

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

صلح قندي

گمانم هفته پيش بود كه گفتند اوباما برنده جايزه صلح نوبل شده. اولين كاري كه كردم چي بود؟ خنديدم. بعد هم نوشتم: قرن ها طول كشيد تا بشر ياد بگيرد از هر چيزي و با هر چيزي مي توان خروس قندي درست كرد، حتي با جايزه صلح و حتي از اوباما!
اوباما؟ صلح! نوبل! كي؟ كجا؟ چي كار كرده براي صلح؟ آره، فكر كنم همين سوال ها را از خودم پرسيدم. همين ها را پرسيدم كه يادم افتاد شيرين عبادي را هم خيلي ها تا وقتي جايزه را نگرفته بود، نمي شناختند و نمي دانستند چه مي كند. ولي او براي صلح تلاش مي كرد، تلاش جان بر كف.
براي همين هم تصميم گرفتم بروم و ببينم اين دورگه خوش تيپ و قيافه و دوست داشتني كه به دل من نمي نشيند و نپرسيد چرا، چه كار كرده براي صلح.
نتيجه اين شد: "اوباما خودش صلح است". بايد خودت صلح باشي كه توي جامعه اي ضد سياه به جاي دورگه بودن، سياه بودن را انتخاب كني. گمانم تا همين پنجاه سال پيش سگ هاي آن كشور پهناور با سياهان هم پياله محسوب مي شدند. هر دويشان را به يك جاهايي راه مي دادند و هر دو را هم به يك جاهاي ديگري راه نمي دادند. شصت، هفتاد سال پيش هنوز سياه ها برده بودند براي سفيدها. يادم افتاد به "كلبه عمو تُم". ياد شكنجه هاي وحشتناك سياه ها به بهانه اشتباهاتي كه مرتكب مي شدند. ده، يازده سالگي با اين بخش هاي رنج آور كتاب گريه مي كردم و باورم نمي شد آدم ها مي توانند براي شكنجه هم نوعانشان آن شيوه هاي ترسناك و وحشيانه را در پيش بگيرند. كتاب خوب نوشته شده بود و قوه تخيل من هم روزهاي اوجش بود و شايد همين ها اين صفحه ها را خيس مي كرد(بماند كه چقدر از تحمل كردن هاي عمو تم و آن انجيل خواندنش وسط معركه حرص مي خوردم)گمانم همين تصوير هاي گريه آور كتاب بود كه ذهنيات من از سياه ها را ساخت. آن روزها وقتي به چهره سياهي،‌ كه مي گفتند تبليغ واكس شفق است،‌ نگاه مي كردم به نظرم مي رسيد اين ها ديگر برده نيستند ولي چشم هايشان هنوز غم و چهره هايشان رنج عميقي دارد. بعد كه بزرگتر شدم و بعضي از آدم بدهاي فيلم ها سياه بودند فكر كردم چشم هايشان شر و چهره شان كينه و بي رحمي دارد. بعد هم براي خودم فلسفه بافتم كه رنج كشيدن آدم را شرور و بي رحم مي كند!
اين ذهنيت ها را خود امريكايي ها هم دارند. پذيرفتن موقعيت سياه ها در جامعه لابد همانقدر سخت است كه نوكر بابايتان را به عنوان داماد بزرگ خانواده بپذيريد! تمايل به تحقير سياه ها شايد مثل احساسي باشد كه آدم به دايه اش دارد، وقتي زن ارباب ده شده باشه. ذهنيت امريكايي ها وقتي اتو كشيده و مودب به احترام نماينده سياهپوست از جا بر مي خيزند معلوم نمي شود. اين ذهنيت در كوچه هاي ديترويت و نيوآرک وقتي يك سفيد پوست شبي به تنهايي از آن مي گذرد، يا در جدا كردن محله سياه پوست ها و سفيد پوست ها خودش را نشان مي دهد. براي همين مي گويم كه انتخاب سياه بودن كار راحتي نيست و يك قدم بزرگ است براي آشتي بين آدم هاي مختلف با نژاد و رنگ و زبان و دين متفاوت. جنگ ها چطور شروع مي شوند. هيتلر خودش را نژاد برتر مي داند و مي خواهد دنيا را از ننگ وجود يهود و نژادهاي پست ديگر پاك كند. ناپلئون فكر مي كند خودش بيشتر از بقيه مي فهمد و بهتر است تمام دنيا را خودش بگيرد و اداره كند. بوش مي خواهد دموكراسي را به زور بكند توي حلق عراقي ها و افغان ها. بن لادن مي خواهد دنيا را از هر دين تباه ديگري پاك كند و زن و بچه مردم را به زور بفرستد به بهشت. مرد ها فقط خودشان را قبول دارند و براي كم كردن از حقوق ناكافي زن ها چانه مي زنند. همه چيز از اينجا شروع نمي شودكه ما آدم ها همديگر را مساوي نمي بينيم و به رنگ و زبان و دين و آئين مان مي نازيم؟
مي گويم اين آدم خودش صلح است چون جسارت كرده و نه تنها سياه بودن را براي خودش، كه حتي براي بچه هايش هم انتخاب كرده. همان كه مي گويند" جايزه صلح گرفت چون مادربزرگ زنش برده بوده"!
اين يك انتخاب هوشمندانه است. يك انتخاب عميق. هم باراك اوباما هوشمندانه انتخاب كرده است و هم داوران جايزه. اين انتخاب تلاش براي برقراري صلح در ريشه و عمق ذهنيات آدم ها است. گرچه راستش به نظر من اوباما و اين جور برقراري صلح يك كم شيك است. مخصوصا براي حالاي جهان. حالا كه هنوز طالبان براي خودش مي جنگد و بمب مي گذارد و حمله مي كند. هنوز القاعده كلي آدم بدبخت را راهي كوه و بيابان كرده كه بيفتند به جان كلي آدم بدبخت تر از خودشان. كردها در عراق و تركيه و بعضي جاهاي ديگر دنيا! بايد براي حق و حقوق شان بجنگند و بكشند و كشته شوند. اوضاع مسلمان ها در چچن و چين و فلسطين و لبنان و بوسني و شايد چند جاي ديگر! روبه راه نيست و بمب بر سرشان مي بارد يا تير به قلب خودشان و بچه هايشان شليك مي شود. هنوز حماس براي خريدن موشك به هر دري مي زند و كره شمالي با ساختن و آزمايش بمب اتمي به دنيا دندان نشان مي دهد و هند و پاكستان هم مثل سگ و گربه اي كه صاحبانشان بالاي سرشان نشسته اند دندان قروچه مي روند و همديگر را چپ چپ نگاه مي كنند. روسيه موشك مي گذارد، امريكا دنبال جا براي سپر موشكي مي گردد. اسرائيل بمب اتمي دارد و ايران هم مي خواهد و اين وسط دلال هاي اسلحه هم كه بازارياب توليدات متمدن ترين كشورهاي دنيا هستند سرشان گرم كارشان است. آره اوضاع جهان هنوز به هم ريخته تر از اين سوسول بازي ها است. هنوز حقوق بشر در خيلي از كشورهاي دنيا رعايت نمي شود و زنان و كودكان و گاهي مردان از حقوق اوليه و انساني خودشان محرومند. هنوز اعدام داريم. سنگسار داريم. كودكان كار داريم. ازدواج اجباري و ... اوه، هنوز خيلي كار داريم. هنوز خيلي مانده تا جهان آن قدر شيك و انسان ها آن قدر نرم شوند كه بتوان اعطاي اين چنيني جايزه صلح را فهميد. من كه به سختي مي فهمم.
من به سختي مي فهمم، اما اين چيزي از ارزش اين انتخاب و آن منتخب كم نمي كند. چه اهميتي دارد كه من از اوباما خوشم مي آيد يا نه؟

*محله هاي سياه پوست نشين امريکايي

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

پدر


پسر كنار پدرش قدم ميزد. درخت ها جوانه زده بودند و پرنده ها مي

خواندند. دو دختر از كنارشان گذشتند. خندان و پرحرفي كنان مي

رفتند. دختري از روبرو مي آمد. پسر با خودش گفت:" پدر اشتباه

كرده. بايد وقتي بيست سالش بود، ازدواج مي كرد"


بيست سال بعد مرد در همان خيابان قدم مي زد. كودكش بود و پدر كه

عصا زنان مي آمد. دو دختر از كنارشان گذشتند. خندان و پرحرفي كنان

مي رفتند. پسر فكر كرد" پدر اشتباه كرده، هرگز نبايد ازدواج مي

كرد"

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

دنياي كوچك عشق


نيستي،



اما برايت چاي مي ريزم



ديروز هم نبودي



كه برايت بليط سينما گرفتم



مي خواهي بخند، مي خواهي گريه كن



يا مي خواهي مثل آينه مبهوت باش



مبهوت من و دنياي كوچكم



باشي يا نباشي،



من با تو زندگي مي كنم

(تصوير از blog.hungrylucy.com )

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

خوش شانسي

من آدم خوش شانسي هستم. هميشه بخت يارم بوده و توي انتخاب رشته تحصيلي، شهري كه توش درس خوندم، انتخاب شغل، دوست، همسر، خونه و خلاصه همه چيز زندگي، خوش شانسم . نه اين كه بگين حتما عاقلي يا خيلي با دقت عمل مي كني و كارات درست از آب در مياد. نه. فقط خوش شانسم. خيلي خيلي خوش شانس. به جز يه مورد، شانس منكراتي من خيلي بده! يعني در واقع افتضاحه. فكر كنيد توي روزگاري كه همه دوستام دوست پسرهاي اساسي دارن و اوضاع شون از قراريه كه وقتي مادر طرف سر مي رسه تنبوناشون رو جا به جا مي پوشن، من هم تصميم بگيرم با يكي دوست بشم. كافيه تو خيابون سر و گوشي بجنبونم و يه پسر مشنگ تر از خودم شماره تلفنش رو بنويسه روي كاغذ و دراز كنه طرف من. يقين داشته باشين همون لحظه اي كه كاغذ كذايي مشتركا دست من و مشنگ خان قرار داره و قبل از اين كه من گرفته باشم و اون داده باشه، ماشين سبز خاكي كميته سر مي رسه و ما رو مي گيره و اين ميشه اولين بدشانسي منكراتي من در سن 16 سالگي.
همين شد كه دستم رو داغ گذاشتم و دور هر چي دوست پسر رو خط قرمز كشيدم. هميشه هم آسته رفتم و اومدم كه كسي شاخم نزنه. ولي نشد. خوب آخه چقدر احتمال داره كه آدم دست شوهرشو بگيره و بره مهموني خونه استادش و مشكلي براش پيش بياد. احتمالش صفره ديگه؟ ما هم رفتيم. بد نبود. تازه داشت خوش مي گذشت كه يكدفعه پليس، بدون آژير، سر رسيد. اول اين كه استاد يادش رفته بود توي مهموني هم قوانين حموم حاكمه و زنونه، مردونه رو جدا نكرده بود. دوم اين كه گويا يه گوشه اي خمره اي بوده و گاهي كسي دمي بهش مي زده و من و شوهرم هم كه منگ و مات. كاش اقلا لبي تر كرده بوديم تا آب خنك اون شب و دردسر بعدش ارزشش رو داشته باشه. توبه گرگ البته مرگه و توي همون مهموني بود كه يه رقص عجيب و غريب با اين آهنگاي عجيب تر تند و بي معني ديدم و فكر كردم براي تخليه انرژي و تمدد اعصاب مي تونه مفيد باشه. جديد هم هست و آدم از املي در مياد. رفتم سراغ دوستي كه اهل حاله و همه جور رقصي بلده. خلاصه كنم كه دوره شون استاد همه جور رقصي داشت و گفتن كه بابا كرم و لزگي و شمالي و اسپانيايي رو تازه تمرين كردن و اين هفته قراره چاچا برقصن. جلسه اول خوب بود و اواخر جلسه دوم پليس امنيت اجتماعي سر رسيد. بعد هم ون سواري و بازداشتگاه و سند و ... شوهرم تا خونه سرزنشم مي كرد. به خاطر همين سرزنش ها هم بود كه بدشانسي منكراتي من كم كم يقه اونو هم گرفت. بعد از جريان مهموني استاد ، رفتيم مسافرت. شناسنامه هامونو جا گذاشته بوديم، يعني در واقع اصلا نمي دونستيم زن و شوهرا هم براي هتل بايد شناسنامه بدن. به هر حال رفتيم منكرات كه سوال و جواب پس بديم تا مسجل شه زن و شوهريم. توي اتاق انتظار دختر و پسري رو ديديم كه حرفاشونو هماهنگ مي كردن تا بتونن مجوز بگيرن. نشون به اون نشون كه مصاحبه اونا سه دقيقه طول كشيد و بشگن زنون رفتن هتل بگيرن و از هر كدوم ما دوبار و هر بار ده دقيقه سؤال مي پرسيدن و آخر سر هم حاج آقا گفت "انشاالله كه راست گفته باشين. گناهش با خودتان"!
بدشانسي اما در اين فقره تمومي نداره. هر بار كه مي خوام از خونه برم بيرون، سه چهار تا مانتو عوض مي كنم تا يكي رو كه نه تنگ باشه و نه كوتاه، نه نازك باشه و نه آستين كوتاه پيدا كنم و سه، چهار تا شال و روسري عوض مي كنم كه باريك يا كوچيك نباشه. با اين حال ولي، سه چهار بار سوار خط وزرا شده م.
ميگم بدشانسي چون گيرم اگه من تنگ ترين مانتوي موجود رو هم بپوشم، برجستگي و برآمدگي دندان گيري كه توجه جلب كنه و جامعه كه هيچ، كسي رو منحرف كنه ندارم. اگه نازك ترين روسري ها رو هم بپوشم جز جوانكي افغاني كه از سر كار بر مي گرده يا رفتگري كه لابد منتظره ماهانه شو بيارن، كسي حتي نيم نگاهي هم بهم نميندازه. مشكل اينجاست كه اين آقايون و خانوماي گشت ارشاد خيلي بدسليقه ن و با دختراي خوشگل قد بلند با مانتوهاي خيلي كوتاه و سرين برآمده و يقه باز و آستين كوتاه هيچ كاري ندارن و انگار اصلا نمي بينندشان و همين ها تا منو مي بينن دهنشون آب ميفته. درست مثل انتظامات فرودگاه كه حتي يك بار هم نگذاشته بدون تعهد وارد سالن بشم. به هر حال اين هم شانس منه و كاريش نمي شه كرد. شايد بايد به اون خوش شانسي هاي ديگه بخشيد، شايد هم ... .