براي مامان بزرگ كه چشم هاش عميق تر از دريا و اشك مهرش شورتر از درياچه بود.
بچه كه بودم با ديدن خط آبي درياچه، كنار جاده، تپش قلبم رو حس مي كردم. كم كم كه كنار اين خط پيش مي رفتيم قلبم تندتر مي زد و خودم رو توي بغل مامان بزرگم مي ديدم. مامان بزرگ هميشه اول مامان رو بغل مي كرد. وقتي نوبت من مي شد و مي بوسيدمش شوري اشكش يادم مي انداخت كه با هم ميريم دريا. همگي مي رفتيم ساحل درياچه براي شنا. دايي هام، خاله هام، بچه هاشون و شوهراشون. يك جايي پيدا مي كرديم كه گشتي ها و اون ديوار چوب و گوني نباشه، تا بتونيم با هم شنا كنيم. مامان بزرگ يك عالمه خيار با خودش مي آورد و به هر كدوممون مي داد تا اگه آب توي چشم مون رفت با اون خيارها پاكش كنيم. تموم ساحل رو تا لب آب مي دويديم، شوره زار هميشه داغ داغ بود و كف پاهامون رو مي سوزوند. شنا كردن توي درياچه اما خيلي آسون بود. كافي بود خودتو رها كني. اون وقت نمك ها خودشون بغلت مي كردن و مي بردنت جلو. حرف مي زديم آواز مي خونديم و گاهي خاله ها و شوهراشون رو ديد مي زديم كه دورتر از ما بودن. خسته كه مي شديم دراز مي كشيديم روي آب و آفتاب رو نگاه مي كرديم و آسمون رو كه به ندرت پرنده اي داشت. تنمون برق مي زد و رنگ تازه اي مي گرفت. وسوسه مي شديم صورتمون رو هم ببريم زير آب و اونوقت بود كه خيارا به دادمون مي رسيدن. بعضي وقتا خيارها هم شور شده بودن و بايد گازشون مي زديم تا اون تيكه ي نمكي رو، كه بيشتر تلخ بود تا شور، بكنيم. موهامون به هم مي چسبيدن و وقتي از آب بيرون مي اومديم، آفتاب و نمك ها دست به يكي مي كردن و پوستمون رو مي سوزوندن. اگه يه جايي از تنمون زخم بود كه ديگه اشكمون در مي اومد. بايد دوش مي گرفتيم. خوب، جايي كه گشت و گوني نبود، حموم و آب شيرين هم نبود و ما با خودمون آب مي برديم. دبه، گالن، بطري، توي هر چيزي كه دم دستمون مي رسيد آب مي برديم. و بالاخره اون موقعي كه من دوست داشتم سر مي رسيد. مامان بزرگم با لباس مي اومد توي آب و براي دوش گرفتن مجبور بود لباس ها رو كه نمك بهشون خشك شده بود در بياره. تنش رو مي شست و من دوست داشتم نگاهش كنم. عاشق پوست سفيدش بودم، خط هاي ريز چروك، يكي دو تا خال كه جاشون رو مي دونستم و دونه هاي نمكي كه برق مي زدن. عاشق چشم هاش هم بودم. چشم هاش توي آب آبي بودن، زير دوش خاكستري و شب ها ميشي. مامان بزرگم اون روزا براي من بهترين بود. زيباترين زن دنيا و الهه اي كه آرزوي من بود. من عاشقش بودم و دلم مي خواست به اون رفته باشم و مثل اون بشم. توي آيينه به خودم نگاه مي كردم تا ببينم چقدر شبيه ش هستم؟ يا ازش مي پرسيدم كه بچگي هاش چه شكلي بوده تا ببينم مي تونم اميدوار باشم؟ من عاشق درياچه هم بودم كه فرصت تماشاي مامان بزرگ رو بهم مي داد.
.
.
.
هنوز هم وقتي به ياد مامان بزرگم چشم هام خيس ميشه و شوري اشكم رو مي چشم ياد درياچه ميفتم. درياچه اي كه ديگه كمكم نمي كنه و فرصتي بهم نميده. نمي تونه بده. خيلي ساله كه ديگه مامان بزرگم نيست. خيلي وقته كه من توي اون درياچه شور شنا نكرده م. من بزرگ شده م. مثل مامان بزرگ هم نشده م. درياچه هم پير شده. خودش پير شده، كمرش رو شكستن و ساحلش مريض و تبداره. مامان بزرگ هم اول پير شد، بعد مريض و تبدار و بعد ... .
ممنون از آياز كه خاطره درياچه رو زنده كرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر