۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

تمرين مي كنم: خودم را دوست دارم!






واي! زنا هميشه حسودترن.


زنا وقتي مدير مي شن ديگه مي خوان پوست آدمو بكنن.


زنا وقتي با آدم لج ميفتن خيلي بدجنس تر از مردان.


زنا هميشه بيشتر هول مي زنن.


طرف زنا هميشه شلوغ تره.


قسمت زنونه هميشه سر و صدا بيشتره.


قسمت زنونه بيشتر آشغال ميريزن!


زنا.............


دخترا...............


خوابگاه دخترا...........






تعجب نكنيد. اين ها حرف هاي يك مرد ضد زن نيست. اينها جمله هايي هستند كه گاهي از دوستمون، همكارمون خاله مون، دختر عمه مون و خانوم همسايه مي شنويم. حرفهايي از زن، ضد زن! كلي گويي هايي كه همين طوري كيلويي صادر مي شن و منطق محكمي كه نه اصلا منطقي پشت اون ها نيست. صرفا از يه برخورد موردي گرفته شده ن و تعميم پيدا كرده ن به همه و هميشه. بدون در نظر گرفتن اوضاع و شرايط.


ديروز روز زن بود. 8 مارس. اين روز رو به زن هاي دور و برم تبريك گفتم. دلم مي خواست يادم بمونه كه امروز روز زنه. همه مون يادمون بمونه. من موافق تفكيك انسان ها نيستم. دوست ندارم دسته بندي بشيم، حتي به زن و مرد. اما گمونم واقعا لازمه يه چيزي، حتي نام گذاري يه روز، باعث بشه تا به هميني كه هست عادت نكنيم. عادت نكنيم به تبعيض. به ناديده گرفته شدن. به كنار گذاشته شدن. عادت نكنيم به اين كه خودمون رو تحميلي به جامعه بدونيم. عادت نكنيم به نخواستن خودمون و دوست نداشتن خودمون. آره اين كه خودمون رو دوست نداشته باشيم بدتر از هر چيزيه. وقتي حس مي كنيم دوستمون ندارن تلاش مي كنيم تا جايي براي خودمون باز كنيم و گاهي كه ناموفق مي مونيم كم كم فكر مي كنيم دليل خاصي براي دوست نداشتنمون دارند. كم كم خودمون هم باورمون ميشه ارزش دوست داشته شدن نداريم و بعد روزي مي رسه كه ديگه خودمون هم خودمون رو دوست نداريم. خيلي هامون خودمون رو دوست نداريم. و بدتر اين كه خيلي هامون از خودمون متنفريم. هر كدوممون بيشتر رنج كشيده، بيشتر شاهد تبعيض بوده، و هر كدوم مون كه بيشتر نخواسته نش بيشتر از خودش بيزاره! و با اين بيزاري باري ميشه بر دوش بقيه زن ها و سدي در برابر راهشون. همين از خود بيزار بودنه كه نميذاره زن حق خودش رو بشناسه، چه برسه به اين كه بخواد به اين حق دست پيدا كنه. زن هايي كه سال هاي زيادي تحقير پدري شده ن كه نمي خواسته شون، زن هايي كه كودكي شون پر از بي مهري مادريه كه تباه شدن زندگي شو به خاطر وجود اون ها مي دونسته و زن هايي كه جاي خاليه مهر و احترام شوهرشون رو با علاقه افراطي به بچه هاشون پر مي كنن، چوب هايي ميشن لاي چرخ تلاش زن ها براي رسيدن به جايگاه واقعي شون. همين زن هاي از خود بيزار هستن كه وقتي زني مدير ميشه دوستش ندارن و مدعي سخت گيري بي مورد و بي معني اون ميشن. وقتي زني زيبا مي بينن كه ابايي از ابراز تمايلش به زيبايي نداره بهش انگ مي زنن. و همين ها هستند كه نمي تونن باور كنن زني بچه ش رو دوست داره و البته خودش رو هم و مي تونه هم مادر باشه و هم زن. همين زن ها هستن كه حتي وقتي موفقيتي پيدا مي كنن ونماينده مجلس ميشن چندهمسري تصويب مي كنن(تا تحقيري رو كه خودشون سال ها تحمل كردن قانوني كنن و بيزاري شون از خودشون و زن رو ارضا كنن)، با ارتقا پست زن ديگه ي مخالفت مي كنن يا از قوانين ضد زن دفاع مي كنن. براي همين هم ضد زن ها ما رو افسرده و بيزار مي خوان. زن افسرده و از خود بيزار شايد بيشتر از هر مرد ضد زني بتونه به زن ها لطمه بزنه.


8 مارس، 20جمادي الثاني، 5 اسفند يا هر روز ديگه ي به هر مناسبت ديگه مي تونه روز زن باشه و اگه تنها اثر اين روز و روزها اين باشه كه خودمون رو بيشتر دوست داشته باشيم خودش گام و قدم بزرگيه. اگه خودمون رو دوست داشته باشيم زندگي بهتر، موقعيت بهتر و موفقيت بيشتر مي خوايم. اگه خودمون رو دوست داشته باشيم مي تونيم بقيه رو دوست داشته باشم ولي برده و بنده شون نشيم و اگه خودمون رو دوست داشته باشيم براي خواسته هامون ارزش قائل ميشيم و براي رسيدن به اون ها تلاش مي كنيم. و مهم تر اين كه اگه خودمون رو دوست داشته باشيم با شكست نا اميد نميشيم و دوباره شروع مي كنيم و به خودمون و زندگي وقت ميديم. كافيه خودمون رو دوست داشته باشيم و شاد باشيم. همين خودش يه تلاش چشمگيره در مقابله با كسايي كه ما رو افسرده و از خود بيزار مي خوان!

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه



ديگران كاشتند، ما خورديم. ما ... ما فقط مي خوريم!

سلينجر



پنج شنبه سلينجر مرد. خيلي خوبه كه بدوني نويسنده كتابي كه خوندي زنده س، حتي اگه احتمال ديدنش برات صفر باشه.  از بين چخوف و كارور و همينگوي و ماركز كه كاراي كوتاهشون رو دوست دارم ماركز گمونم پارسال يا پيارسال(و يا شايدم امسال!) مرد و سلينجر هم پنج شنبه. از اين به بعد خوندن داستاناش يه جور ديگه س. جوري كه قبلا نبود و نمي دونم خوب خواهد بود يا بد. فقط مي دونم فرق داره. 
از  "ناطور دشت" و"دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل و هشتم" يه چيزايي براي خودم نوشته م. بعد از كنكور ميذارمشون اينجا. 

۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

خودم را دوست ندارم







خودم را دوست ندارم و اين عجيب است. تا جايي كه يادم مي‌آيد هميشه خودم را دوست داشته‌ام. در واقع عاشق خودم بوده ام. فكر مي‌كردم به اندازه كافي زيبا هستم. فكر مي‌كردم باهوش و منطقي هستم و مهربان، خوش برخورد و با حوصله‌ام. فكر مي‌كردم طبع شوخي دارم و هميشه خوشحالم و دوستانم را خوشحال مي‌كنم. فكر مي‌كردم با انگيزه و علاقه كار مي‌كنم و براي انجام هر كاري استعداد دارم. آدم‌ها را دوست دارم. خوبي‌هايشان را مي‌بينم. دركشان مي‌كنم و همان طور كه هستند مي‌پذيرمشان. بدي‌هايشان را مي‌بخشم و سعي مي‌كنم اصلاً نبينم كه بدي دارند. فكر مي‌كردم هم صحبت خوبي هستم. هم سفر خوبي هستم. همكار خوبي هستم. خواهر خوبي هستم. فرزند خوبي هستم (نه البته اين آخري را هميشه مي‌دانستم كه نيستم.) چقدر از خودم خوشم مي‌آمده! حالا ولي اينطور نيست و ديگر خودم را دوست ندارم. جدي جدي فكر مي‌كنم خيلي زشت شده‌ام. به آينه نگاه مي‌كنم و به جاي قبل كه به خودم چشمك مي‌زدم يا لبخند مي‌زدم يا قربون صدقه خودم مي‌رفتم حالا فقط دنبال جوش و چروك مي‌گردم و دماغم را اندازه مي‌گيرم. خنگ شده‌ام. درس مي‌خوانم و ياد نمي‌گيرم. زبان مي‌خوانم و كلمات يادم مي‌رود. من كه وقايع روز را كنار هم مي‌گذاشتم و با دانسته‌هاي تاريخي و سياسي، هر چند كم خودم، به يك تحليلي مي‌رسيدم كه معمولاً اطرافيانم را شگفت‌زده ميكرد، حالا حتي نميتوانم اتفاقات مرتبط را پيدا كنم، تحليل كه جاي خود دارد. حوصله مهرباني ندارم. من كه شعارم "خوبي كن، يادت بره" بود، حالا فكر مي‌كنم آدم‌ها كه بين مهربان و نامهربان فرقي نمي‌گذارند، چه اهميتي دارد؟ حوصله ندارم، حوصله حمام رفتن، شانه كردن موهايم و تميز‌كردن خانه يا حتي آشپزي كه زماني عاشقش بودم را ندارم. من كه حتي با خدا هم شوخي مي‌كردم و گاهي سر به سرش مي‌گذاشتم تا نگاهي كند و لبخندي بزند و بگويد كه" اين يكي ديگر عجب پدرسوخته‌اي‌ست!" حالا ولي، شوخ طبعي‌ام هم لطف و ملاحتش را ازدست داده و حتي خودم هم از شوخي‌هايم خنده‌ام نمي‌گيرد. ديگر خوشحال نيستم و مدتي است كه الكي مي‌خندم. دوستانم را هم نمي‌توانم خوشحال كنم. وقتي باهاشان حرف مي‌زنم حس مي‌كنم با خودشان آرزو مي‌كنند زودتر حرفهايم تمام شود تا بتوانند، بروند. انگيزه و علاقه هم كه پر! هيچ‌كاري را دوست ندارم. رفع تكليف مي‌روم سركار و مدام التماس عقربه‌ها مي‌كنم كه زودتر بچرخند تا برگردم خانه و التماس عقربه‌ها كنم كه زودتر شب شود و بخوابم و خوابم هم نمي‌برد و باز من مي‌مانم و كشيدن ناز عقربه‌ها كه زودتر خودشان را به صبح برسانند. ذوق و استعدادم آب شده و معلوم نيست به زمين كدام كوير رفته. خياطي مي كنم و زيپ را ندوخته لباس را كنار ميندازم. نقاشي‌ مي‌كشم و گلدان گلم را نصفه و بدون گل رها مي‌كنم. حتي به گلدان‌ها هم آب نمي‌دهم. يك برگ بزرگ ديفن زرد شده و برگ انجيري آنقدر در يك جهت مانده كه كج شده به سمت آفتاب. مثل خودم كه كج شده‌ام، نه به آفتاب كه به تاريكي و تلخي. از همين تاريكي است كه خوبي‌هاي آدم‌ها رنگ باخته و نمي‌بينمشان و برعكس بدي‌هايشان مثل كرم‌هاي شب‌تاب، تپل و با نور خيره كننده، توي چشمم مي‌زند. حالا مي‌بينم كه آدم‌ها چقدر حسودند. معلوم است كه حسودي من را نمي‌كنند من چيزي براي تحريك حس حسادت كسي ندارم. ولي مي‌بينم كه چقدر حسودي همديگر را مي‌كنند. مي‌بينم كه كمبودها و عقده‌هايشان چطور در كارها و حرف ها و حتي شوخي خنده شان خودش را نشان مي دهد. مي بينم كه از ناراحتي ديگران، حتي دوستانشان، ابزار تأسف مي‌كنند و بعد طوري رفتار مي‌كنند كه انگار خيلي هم خوشحال شده‌اند. مي‌بينم كه سوز دردهاي خودشان را با فكر كردن به رنج ديگران، حتي دوستانشان، خنك مي‌كنند و نمي‌توانم دركشان كنم. نمي‌توانم درك كنم كه اگر او با دختر يا پسرش مشكل دارد چرا با شنيدن خبر تصادف دوستش دلش خنك مي‌شود!؟


نمي‌فهمم چرا وقتي مشكلي را با دوستم مطرح مي‌كنم و درد دل مي‌كنم. براي تسكينم خبر بيماري دوست ديگرمان را مي‌دهد و مي‌گويد كه ناراحت نباشم چون "هر كسي يه مشكلي داره" فكر مي‌كند مشكل داشتن ديگران براي من تسكين است؟ براي همين ايرادگيري‌هاست كه ديگر هم صحبت خوبي نيستم. دوست ندارم سفر بروم و اگر هم بروم بهم خوش نمي‌گذرد. همكار مزخرفي شده‌ام كه غر مي‌زند و كارها را دوست ندارد و بد‌اخلاقي مي‌كند و به كسي كمك نمي‌كند. خواهر بدي شده‌ام. تماشاي سريال يا خوابيدن يا حتي حمام رفتن دروغي را بهانه مي‌كنم كه زودتر تلفن خواهرم را قطع كنم. به حرفهايش گوش نمي‌دهم. زنگ مي‌زنم و حرفهايم را مي‌زنم و حرفهاي او را نشنيده قطع مي‌كنم. مامانم كه هيچ حالا مدتي است كه مدل مكالمه مان جابه جا شده و من كه هميشه تند تند حرف مي‌زدم و از اين و رو آن ور مي‌گفتم و به بله و نخير‌هاي مامان و سرد حرف زدنش توجه نمي‌كردم حالا تلگرافي جواب مي‌دهم و نمي‌دانم چرا وقتي قربون صدقه‌ام مي‌رود. انقدر عصبي مي‌شوم كه قلبم به تپش مي‌افتد.

آره، از خودم بدم مي‌آيد. مخصوصاً حالا كه دارم غر مي‌زنم و شكايت مي‌كنم. و غرغرهايم را اينجا مي‌نويسم. اينجا را هم ديگر دوست ندارم. يكسال و نيم براي اينجا و آنجا (blogfa) نوشتم و هيچ هم ناراحت نشدم كه فقط 1500 مراجعه داشته ‌ام و غر هم نزدم. حالا ولي دلم نمي‌خواهد بنويسم. وقتي هم مي‌نويسم تايپ نمي‌كنم و نمي‌گذارم اينجا. بگذارم كه چه بشود. ده دوازده تا دوستم از سر رو دروايسي بيآيند اينجا و نصفه و نيمه بخوانند و زنگ بزنند كه خوانديمت!

من از زندگي شكايت نمي‌كردم درد و دل نمي‌كردم. وقتي دلم مي‌خواست با كسي درد و دل كنم، مي‌نشستم و به درد و دل كسي گوش مي‌دادم وحرف مي‌زديم و حال هردويمان خوب مي‌شد. حالا ولي وقتي با كسي كه حالش خوب هست هم حرف مي‌زنم، طرف حالش بد مي‌شود و سير از زندگي، از جا بلند مي‌شود. به من چه؟ من كه ناراحت نمي‌شوم. دوستش ندارم. هيچ كس را دوست ندارم.
نمي‌دانم آدم اول ديگران را دوست ندارد، بعد از خودش بدش مي‌آيد يا اول خودش را دوست ندارد، بعد از آدم‌ها بدش مي‌آيد. خدايا چه مرگم شده‌؟





۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

روح وار



روحي تو!
سياه و زشت، كند و سنگين،
بي صدا و بي نوا
روحي!
مي خزي، ميگردي، مي چرخي، سرك مي كشي
تو!
مي ماني،
مي ترساني، مي رنجاني، مي گرياني،
روحي تو!
كي مي روي؟


پي نوشت: همه مون دور و برمون يه دونه از اين ها داريم. وقتي حالمون خوبه بهش مي خنديم، كنار ميايم يا تحمل مي كنيم و وقتي حالمون خوب نيست حرص مي خوريم و عذاب مي كشيم. من حالم خوب نيست و اين روزا اين آدم بدجوري روي اعصابمه!

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

دختر من



نسل ما نسل پر جمعیتی بود. جمع ما که از پنجاه و هشت تا شصت و دو و سه دنیا اومدیم، شاید با جمع همه بچه هایی که تا هفت، هشت سال بعد یا شاید هم تا ده سال بعد به دنیا اومدن یکی باشد. (عدد و رقم دقیقش را مي‌شه پیدا کرد. ولی آخه کی عدد و رقم درست مي‌ده که من بدم). حالا همه اون بچه‌ها که توی کلاس های چهل و پنجاه نفری درس خوندن و پشت کنکور چند میلیونی جون کندن و برای گرفتن گواهی نامه ساعتها توی نوبت امتحان وایستادند، رسیده ن به سن و سالی که آدمیزاد توی زندگی جا افتاده و می خواد خونواده داشته باشد و پدر یا مادر بشه. حالا وقتش شده که این نسل برای گرفتن شناسنامه بچه اش توی صف وایستد! و لابد صف طولانی تري، چون گویا جوونای پنج شش سال بزرگتر هم دیر یاد بچه داشتن افتاده ن و تازه پا به ماه هستن.ولي نه، تا جایی که می دونم این یه قلم صف نداشته. نسل ما برای بچه داشتن خیلی تردید داره.

"عمراً یه بدبخت به بدبختای دنیا اضافه کنم".

"آدم عاقل توی این مملکت بچه دار نمی شد"

یا یه ذره جدی تر "اگر بچه‌م بگه چرا کسی به داد این همه گشنه توي دنیا نمی رسد؟ چی جواب بدم."

"دنیا رو ولش اگه بچه م بگه چرا کسی به داد گشنه‌های خودمون نمی رسه چی بگم."

"اگه پسرم بپرسه مواد مخدر چیه و کی آورده چی؟"

یا فلسفی تر "زندگی پوچه. این گرداب ارزش بچه منو نداره."

بماند كه همین ها وقتی حریف نق و نق پدر و مادر شون نشدن یا يه چیزی سوراخ از آب دراومد و بچه دار شدن، حرفا شون عوض می شه:

"زندگی بدون بچه یه چیزی کم داره."

"بچه شيرینه. خنده ش معنی زندگیه"

"تا وقتی بچه نداشته باشی، نمی فهمی چی می گم."

"بچه خواستن یه غریزه‌س، احساسه، نمی شه منطقی ش کرد."

راستش اين آخري به نظرم از همه بايدها و نبايدهاي اين جريان منطقي تره. به نظرم با همه این حرفا همه مون، بیشترمون، ته دلمون دوست داریم بچه داشته باشیم. وقتی به احساس فرزند داشتن و نه هیچ چیز دیگه فکر می کنیم، خیلی دلمون می خواد بچه داشته باشیم.

من که گاهی دلم ضعف مي‌ره برای داشتن یک بچه کوچولوی ناز. یه دختر لاغر و استخوانی با موهای فرفری و زبون دراز. گمونم تا حالا ده بیست تا اسم برایش انتخاب کردم. دخترم شبیه خودمه. چشم های مظلوم و همیشه خیس داره که پشتشون کلی شیطنت قائم شده و فکرهای عجیب و غریب می کنه. دخترم پرحرفه یه ریز حرف می زنه و حرفای گنده‌تر از دهنش هم می زنه. باباش رو بیشتر از من دوست داره و حرص منو در میاره. وقتی باهاش قهر می کنم مثه بچگی های نازی یک گوشه میشینه و با عروسک هاش یه شهر و چند تا زندگی می سازه و جای همه شون خودش حرف می زنه. آره، خیلی دلم می خواد یه دختر داشته باشم. گاهی دلم برایش تنگ می شه و تو خیالم باهاش بازی می کنم. پدر سوخته زور میگه و زیر بار حرف من نمیره. حسرت گل زدن توی اون موهای فرفری به هم ریخته ش که حتی نمی‌زاره شونه شون کنم رو به دلم میذاره.یه وقتا بهش گیر میدم که باید موهاشو شونه کنم. میذاره؟ نه خیر. پشت بابا بزرگش قائم می شه تا هواشو داشته باشه.

مثه خودم. بابابزرگ من هم هوامو داشت. خیلی وقتا کمکم کرد از زیر برس و سنجاق مامانم در برم. کاش بابابزرگم دخترم رو می دید. نه، کاش دخترم بابابزرگ من رو می دید. مرد با کمالی بود و دخترم می‌تونست خیلی چیزها ازش یاد بگیره. حرف ها و کارهای بابابزرگم به نظرم بی نقص بود. حرف بی ربط و رفتار بیخود و بیجا نداشت. حتی نگاهاش هم معنی داشت. زندگیش معنی داشت. من گاهی به بچه های بابابزرگم نگاه می کنم. به دو تا پسر و پنج تا دختری که ازش به جا موندن. خرد بابابزرگ، خونسردی اش، بزرگ منشی و حتی طبع شوخ معنی دارش رو توی هیچ کدام از بچه‌هاش نمی‌بینم. برعکس، هرکدوم یه نقطه ضعف توی اخلاق و رفتار بابابزرگ، که عالی بود ولی کامل نبود، پیدا کرده‌ن و همون رو برداشتن. حرف هم که می زنی می‌گن "من پسر بابامم"، "من دختر فلانی‌ام"، و همه رویاها و خیالات من با دخترم رو با همین یه جمله می‌پرونن. وقتی فکر می کنم که بچه‌های اون مرد بزرگ که من انقدر قبولش دارم، حتی یکذره هم به خودش نزدیک نیستن و اصلاً چقدر ازش دورن می ترسم. نه! نه این که آدمای بدی باشن. نه، دارم از پندار و گفتار و کردار نیک و متفاوت حرف می زنم و این که یه آدم چقدر از هر کدوم داره. همه شون آدمای خوبی‌ن. ولی همین! فقط آدمای خوب و نه در حد مردی که بارشان آورده.

بعد فکر می‌کنم حالا من با این اخلاق و رفتار و مهم تر از همه افکار که کلی با اون چیزی که باید باشه فرق داره، اگه جرأت بار آوردن فرزند خودم، اونم دختر روياهام رو، داشته باشم، اونوقت اون چه جور آدمی میشه؟ با خرد؟ اونقدر که من انتظار دارم با احساس؟ قوی؟ مستقل و مطمئن؟ بخشنده؟ بزرگوار؟ شاد و سرحال و خنده رو؟ و مهم تر از همه همیشه سالم و تندرست؟

واﻟ.. اگه مادرش منم که قراره این چیزا رو یادش بدم يا توي كروموزوم ها براش بفرستم، شرمنده م. راستش رویای دخترم خیلی شيرینه، ولی این سوالا مرددم می کنه و فکر می کنم اگه طبیعت قدرت انتخاب بهم بده، می تونم تصمیم بگیرم؟





۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

اطاعت، زاكاني: مردم و مسئولين




گمانم سال 64 بود يا 65. برنامه اي بود كه گمانم شب هاي يك شنبه پخش مي شد. يك استوديوي كوچك بود. مردم روي چند رديف صندلي كه مثل كلاس درس چيده شده بودند مي نشستند، روبرو روي جايي مثل سن يك ميز بود و دو يا سه تا صندلي كه مسئولين مثلا شهردار، وزير يا رئيس جايي روي آن مي نشستند و يك مجري هم گوشه اي پشت تريبون مي ايستاد. موضوع برنامه را مطرح مي كرد و مردم سوال مي پرسيدند و مسئولين جواب مي دادند. نمي دانم  تصوري كه از آن تلويزيون كوچك سياه و سفيد در ذهنم مانده چرا  اينقدر تاريك است يا شايد هم واقعا برنامه دكور تيره اي داشته، كه با حال و هواي آن سال ها بعيد نيست. من آن روزها بچه بودم. حتي شايد تاريخ را هم اشتباه گفته باشم يا اين تصاوير را. فقط يادم هست همه از پخش چنين برنامه اي تعجب مي كردند و جملات مجري نقل مجالس شب نشيني هاي آن روزگار بود:
"ديدي به نبوي چي گفت "،
" يارو جرات نكرد بگه ولي مجري رك وپوست كنده گفت"،
"حواست بود به وزير گفت" و ... .
چند وقت بعد مجري ناپديد و شد و يك مجري ديگر يكي دو برنامه اجرا كرد. كلي شايعه ساختند از سرنوشت مجري قبلي. برنامه هم تحليل رفت در حد مجيز گويي مجري از وزير و وكيل و . . . هيچ. همان سال ها كه پدرهايمان كنار بخاري انار دانه مي كردند و گوش به برنامه " مردم و مسئولين" داشتند، اتفاقات زيادي افتاد. از بگير و ببند و اعدام و قتل و تا  شكستن قلم و حرمت و ... . همان سال ها آزادي و همه خون هاي ريخته شده براي آن به باد رفت و شد آن چه نبايد بشود و چنان هم شد كه بيست سال است نتوانسته ايم آثار آن يك سال را از چهره زندگي مان پاك كنيم.
حالا دوباره اين رويه تكرار مي شود. دوباره يادشان آمده بهتر است مردم به جاي اين كه از هم سراغ بيانيه تازه موسوي يا برنامه بعدي اعتراض را بگيرند بنشينند و متمدنانه تخمه بشكنند و تماشا كنند چطور اطاعت و زاكاني سنگ هايشان را با هم وامي كنند بعد هم هر كدام برنده شده حقش را بگيرد و مردم هم بدون هزينه به آزادي و دموكراسي و حق و حقوق شان دست بيابند.
بعيد مي دانم اين دولت به اندازه دولت آن سال ها طاقت داشته باشد و اين برنامه ادامه پيدا كند. بالاخره آن سال ها، سال هاي موسوي و بود و امامش و اين سال ها،  سال هاي احمدي ست و نامرادش. ولي حتي اگر برنامه ادامه هم داشته باشد بعيد مي دانم اين بار مردم گول اين بازي ها را بخورند و باورشان بشود كه رسانه ملي يك شبه توبه كرده و به راه حق هدايت شده. اين مردم حتي اگر اين هم باورشان بشود، گمان نمي كنم ديگر هيچ سياست مداري را باور داشته باشند و نماينده خودشان بدانند و حاضر باشند بنشينند تا او برود حق شان را بگيرد. راستش از آن روزي كه مي گفتيم"موسوي، پرچم ايران منو پس بگير" خيلي گذشته و خيلي چيزها عوض شده. حالا از هر سه ايراني لابد دو تايش خودش مي خواهد پرچم ايران، نه، ايران را خودش پس بگيرد.