خودم را دوست ندارم و اين عجيب است. تا جايي كه يادم ميآيد هميشه خودم را دوست داشتهام. در واقع عاشق خودم بوده ام. فكر ميكردم به اندازه كافي زيبا هستم. فكر ميكردم باهوش و منطقي هستم و مهربان، خوش برخورد و با حوصلهام. فكر ميكردم طبع شوخي دارم و هميشه خوشحالم و دوستانم را خوشحال ميكنم. فكر ميكردم با انگيزه و علاقه كار ميكنم و براي انجام هر كاري استعداد دارم. آدمها را دوست دارم. خوبيهايشان را ميبينم. دركشان ميكنم و همان طور كه هستند ميپذيرمشان. بديهايشان را ميبخشم و سعي ميكنم اصلاً نبينم كه بدي دارند. فكر ميكردم هم صحبت خوبي هستم. هم سفر خوبي هستم. همكار خوبي هستم. خواهر خوبي هستم. فرزند خوبي هستم (نه البته اين آخري را هميشه ميدانستم كه نيستم.) چقدر از خودم خوشم ميآمده! حالا ولي اينطور نيست و ديگر خودم را دوست ندارم. جدي جدي فكر ميكنم خيلي زشت شدهام. به آينه نگاه ميكنم و به جاي قبل كه به خودم چشمك ميزدم يا لبخند ميزدم يا قربون صدقه خودم ميرفتم حالا فقط دنبال جوش و چروك ميگردم و دماغم را اندازه ميگيرم. خنگ شدهام. درس ميخوانم و ياد نميگيرم. زبان ميخوانم و كلمات يادم ميرود. من كه وقايع روز را كنار هم ميگذاشتم و با دانستههاي تاريخي و سياسي، هر چند كم خودم، به يك تحليلي ميرسيدم كه معمولاً اطرافيانم را شگفتزده ميكرد، حالا حتي نميتوانم اتفاقات مرتبط را پيدا كنم، تحليل كه جاي خود دارد. حوصله مهرباني ندارم. من كه شعارم "خوبي كن، يادت بره" بود، حالا فكر ميكنم آدمها كه بين مهربان و نامهربان فرقي نميگذارند، چه اهميتي دارد؟ حوصله ندارم، حوصله حمام رفتن، شانه كردن موهايم و تميزكردن خانه يا حتي آشپزي كه زماني عاشقش بودم را ندارم. من كه حتي با خدا هم شوخي ميكردم و گاهي سر به سرش ميگذاشتم تا نگاهي كند و لبخندي بزند و بگويد كه" اين يكي ديگر عجب پدرسوختهايست!" حالا ولي، شوخ طبعيام هم لطف و ملاحتش را ازدست داده و حتي خودم هم از شوخيهايم خندهام نميگيرد. ديگر خوشحال نيستم و مدتي است كه الكي ميخندم. دوستانم را هم نميتوانم خوشحال كنم. وقتي باهاشان حرف ميزنم حس ميكنم با خودشان آرزو ميكنند زودتر حرفهايم تمام شود تا بتوانند، بروند. انگيزه و علاقه هم كه پر! هيچكاري را دوست ندارم. رفع تكليف ميروم سركار و مدام التماس عقربهها ميكنم كه زودتر بچرخند تا برگردم خانه و التماس عقربهها كنم كه زودتر شب شود و بخوابم و خوابم هم نميبرد و باز من ميمانم و كشيدن ناز عقربهها كه زودتر خودشان را به صبح برسانند. ذوق و استعدادم آب شده و معلوم نيست به زمين كدام كوير رفته. خياطي مي كنم و زيپ را ندوخته لباس را كنار ميندازم. نقاشي ميكشم و گلدان گلم را نصفه و بدون گل رها ميكنم. حتي به گلدانها هم آب نميدهم. يك برگ بزرگ ديفن زرد شده و برگ انجيري آنقدر در يك جهت مانده كه كج شده به سمت آفتاب. مثل خودم كه كج شدهام، نه به آفتاب كه به تاريكي و تلخي. از همين تاريكي است كه خوبيهاي آدمها رنگ باخته و نميبينمشان و برعكس بديهايشان مثل كرمهاي شبتاب، تپل و با نور خيره كننده، توي چشمم ميزند. حالا ميبينم كه آدمها چقدر حسودند. معلوم است كه حسودي من را نميكنند من چيزي براي تحريك حس حسادت كسي ندارم. ولي ميبينم كه چقدر حسودي همديگر را ميكنند. ميبينم كه كمبودها و عقدههايشان چطور در كارها و حرف ها و حتي شوخي خنده شان خودش را نشان مي دهد. مي بينم كه از ناراحتي ديگران، حتي دوستانشان، ابزار تأسف ميكنند و بعد طوري رفتار ميكنند كه انگار خيلي هم خوشحال شدهاند. ميبينم كه سوز دردهاي خودشان را با فكر كردن به رنج ديگران، حتي دوستانشان، خنك ميكنند و نميتوانم دركشان كنم. نميتوانم درك كنم كه اگر او با دختر يا پسرش مشكل دارد چرا با شنيدن خبر تصادف دوستش دلش خنك ميشود!؟
نميفهمم چرا وقتي مشكلي را با دوستم مطرح ميكنم و درد دل ميكنم. براي تسكينم خبر بيماري دوست ديگرمان را ميدهد و ميگويد كه ناراحت نباشم چون "هر كسي يه مشكلي داره" فكر ميكند مشكل داشتن ديگران براي من تسكين است؟ براي همين ايرادگيريهاست كه ديگر هم صحبت خوبي نيستم. دوست ندارم سفر بروم و اگر هم بروم بهم خوش نميگذرد. همكار مزخرفي شدهام كه غر ميزند و كارها را دوست ندارد و بداخلاقي ميكند و به كسي كمك نميكند. خواهر بدي شدهام. تماشاي سريال يا خوابيدن يا حتي حمام رفتن دروغي را بهانه ميكنم كه زودتر تلفن خواهرم را قطع كنم. به حرفهايش گوش نميدهم. زنگ ميزنم و حرفهايم را ميزنم و حرفهاي او را نشنيده قطع ميكنم. مامانم كه هيچ حالا مدتي است كه مدل مكالمه مان جابه جا شده و من كه هميشه تند تند حرف ميزدم و از اين و رو آن ور ميگفتم و به بله و نخيرهاي مامان و سرد حرف زدنش توجه نميكردم حالا تلگرافي جواب ميدهم و نميدانم چرا وقتي قربون صدقهام ميرود. انقدر عصبي ميشوم كه قلبم به تپش ميافتد.
آره، از خودم بدم ميآيد. مخصوصاً حالا كه دارم غر ميزنم و شكايت ميكنم. و غرغرهايم را اينجا مينويسم. اينجا را هم ديگر دوست ندارم. يكسال و نيم براي اينجا و آنجا (blogfa) نوشتم و هيچ هم ناراحت نشدم كه فقط 1500 مراجعه داشته ام و غر هم نزدم. حالا ولي دلم نميخواهد بنويسم. وقتي هم مينويسم تايپ نميكنم و نميگذارم اينجا. بگذارم كه چه بشود. ده دوازده تا دوستم از سر رو دروايسي بيآيند اينجا و نصفه و نيمه بخوانند و زنگ بزنند كه خوانديمت!
من از زندگي شكايت نميكردم درد و دل نميكردم. وقتي دلم ميخواست با كسي درد و دل كنم، مينشستم و به درد و دل كسي گوش ميدادم وحرف ميزديم و حال هردويمان خوب ميشد. حالا ولي وقتي با كسي كه حالش خوب هست هم حرف ميزنم، طرف حالش بد ميشود و سير از زندگي، از جا بلند ميشود. به من چه؟ من كه ناراحت نميشوم. دوستش ندارم. هيچ كس را دوست ندارم.
نميدانم آدم اول ديگران را دوست ندارد، بعد از خودش بدش ميآيد يا اول خودش را دوست ندارد، بعد از آدمها بدش ميآيد. خدايا چه مرگم شده؟
سلام
پاسخحذفچند وقتیه نوشته هاتو می خونم.
از بلاگفا تا اینجا
هر از چند گاهی سرکی میکشم ببینم چیزی نوشتی یا نه .
نوشته هات واقعا صادقانه ست
اما احساس میکنم تازگیها خیلی سرد شدی .
کمتر کسی رو میشناسم که اینقدر صادقانه از خودش و اطرافیانش انتقاد کنه هرچند که همیشه هم حق با تو نیست . تو از دیگران ایراداتی رو میگیری که واقعا ظریف و بجاست اما گاهی اوقات لازمه که حرفهای اونا هم شنیده بشه.
بگذریم ...
تو که اینقدر خوب تونستی خودت رو نقد کنی مطمئنا میتونی برای خودت زندگی شادتری رو بسازی
مواظب باش افسوس گذشته حال و آیندت رو خراب نکنه .
منتظر نوشته های تازت هستم
لادن - شیراز
سلام عزيزم
پاسخحذفتوي تك تك جملاتت دنبال خودت مي گردم.
جان من هيچ اشكالي نداره از خودت بدت بياد. غر غر كن. تو غر نزني پس خاله جان من غر بزنه كه عمرشو داده به منو شما.
جدا قبلا خودت رو دوست مي داشتي؟ پس چرا من نفهميده بودم. هميشه احساس مي كردم در حال نقد خودت هستي.
ولي فكر كنم چشمت كردم. ببخش ديگه
يه شام مهمون من به دليل چشم شورم
ولي جدا چقدر قشنگ مي نويسي
پاسخحذفحالا طرف ادم با استعداديه ، ولي مثلا داره تمام گرفتاري هاشو مي نويسه...
بعد من مي گم: چقدر قشنگ مي نويسي
جدا مي تونه يه لنگه كفش حرومم كني. هموني كه با هم خريديم....يادته
همين كه به حال خودت اگاهي خيلي خوبه. با خودت كه روراست باشي ميدوني دليل ناراحتيت چيه. كسي كه اينقدر خودشو خوب ميشناسه ميتونه حتما واسه نجات خودش كاري بكنه
پاسخحذفبین تمام ویژگی های منحصر بفردت که تو را از تمام آدمای دوربروم مجزا می کنه همین رک بودن با خودت و اینکه همیشه به فکر نقد خودتی برام خیلی خیلی جالبه. عزیزم اینو بدون که خیلی خوبی و تو چه خودتو دوست داشته باشی چه نداشته باشی، من همیشه و همیشه دوستت دارم و تمام رفتارها و عکس العملهاتو تحسین می کنم، تو همیشه بهترین تصمیمارو در شرایط بحرانی می گیری.
پاسخحذفخیلی دوست دارم.