۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

دختر من



نسل ما نسل پر جمعیتی بود. جمع ما که از پنجاه و هشت تا شصت و دو و سه دنیا اومدیم، شاید با جمع همه بچه هایی که تا هفت، هشت سال بعد یا شاید هم تا ده سال بعد به دنیا اومدن یکی باشد. (عدد و رقم دقیقش را مي‌شه پیدا کرد. ولی آخه کی عدد و رقم درست مي‌ده که من بدم). حالا همه اون بچه‌ها که توی کلاس های چهل و پنجاه نفری درس خوندن و پشت کنکور چند میلیونی جون کندن و برای گرفتن گواهی نامه ساعتها توی نوبت امتحان وایستادند، رسیده ن به سن و سالی که آدمیزاد توی زندگی جا افتاده و می خواد خونواده داشته باشد و پدر یا مادر بشه. حالا وقتش شده که این نسل برای گرفتن شناسنامه بچه اش توی صف وایستد! و لابد صف طولانی تري، چون گویا جوونای پنج شش سال بزرگتر هم دیر یاد بچه داشتن افتاده ن و تازه پا به ماه هستن.ولي نه، تا جایی که می دونم این یه قلم صف نداشته. نسل ما برای بچه داشتن خیلی تردید داره.

"عمراً یه بدبخت به بدبختای دنیا اضافه کنم".

"آدم عاقل توی این مملکت بچه دار نمی شد"

یا یه ذره جدی تر "اگر بچه‌م بگه چرا کسی به داد این همه گشنه توي دنیا نمی رسد؟ چی جواب بدم."

"دنیا رو ولش اگه بچه م بگه چرا کسی به داد گشنه‌های خودمون نمی رسه چی بگم."

"اگه پسرم بپرسه مواد مخدر چیه و کی آورده چی؟"

یا فلسفی تر "زندگی پوچه. این گرداب ارزش بچه منو نداره."

بماند كه همین ها وقتی حریف نق و نق پدر و مادر شون نشدن یا يه چیزی سوراخ از آب دراومد و بچه دار شدن، حرفا شون عوض می شه:

"زندگی بدون بچه یه چیزی کم داره."

"بچه شيرینه. خنده ش معنی زندگیه"

"تا وقتی بچه نداشته باشی، نمی فهمی چی می گم."

"بچه خواستن یه غریزه‌س، احساسه، نمی شه منطقی ش کرد."

راستش اين آخري به نظرم از همه بايدها و نبايدهاي اين جريان منطقي تره. به نظرم با همه این حرفا همه مون، بیشترمون، ته دلمون دوست داریم بچه داشته باشیم. وقتی به احساس فرزند داشتن و نه هیچ چیز دیگه فکر می کنیم، خیلی دلمون می خواد بچه داشته باشیم.

من که گاهی دلم ضعف مي‌ره برای داشتن یک بچه کوچولوی ناز. یه دختر لاغر و استخوانی با موهای فرفری و زبون دراز. گمونم تا حالا ده بیست تا اسم برایش انتخاب کردم. دخترم شبیه خودمه. چشم های مظلوم و همیشه خیس داره که پشتشون کلی شیطنت قائم شده و فکرهای عجیب و غریب می کنه. دخترم پرحرفه یه ریز حرف می زنه و حرفای گنده‌تر از دهنش هم می زنه. باباش رو بیشتر از من دوست داره و حرص منو در میاره. وقتی باهاش قهر می کنم مثه بچگی های نازی یک گوشه میشینه و با عروسک هاش یه شهر و چند تا زندگی می سازه و جای همه شون خودش حرف می زنه. آره، خیلی دلم می خواد یه دختر داشته باشم. گاهی دلم برایش تنگ می شه و تو خیالم باهاش بازی می کنم. پدر سوخته زور میگه و زیر بار حرف من نمیره. حسرت گل زدن توی اون موهای فرفری به هم ریخته ش که حتی نمی‌زاره شونه شون کنم رو به دلم میذاره.یه وقتا بهش گیر میدم که باید موهاشو شونه کنم. میذاره؟ نه خیر. پشت بابا بزرگش قائم می شه تا هواشو داشته باشه.

مثه خودم. بابابزرگ من هم هوامو داشت. خیلی وقتا کمکم کرد از زیر برس و سنجاق مامانم در برم. کاش بابابزرگم دخترم رو می دید. نه، کاش دخترم بابابزرگ من رو می دید. مرد با کمالی بود و دخترم می‌تونست خیلی چیزها ازش یاد بگیره. حرف ها و کارهای بابابزرگم به نظرم بی نقص بود. حرف بی ربط و رفتار بیخود و بیجا نداشت. حتی نگاهاش هم معنی داشت. زندگیش معنی داشت. من گاهی به بچه های بابابزرگم نگاه می کنم. به دو تا پسر و پنج تا دختری که ازش به جا موندن. خرد بابابزرگ، خونسردی اش، بزرگ منشی و حتی طبع شوخ معنی دارش رو توی هیچ کدام از بچه‌هاش نمی‌بینم. برعکس، هرکدوم یه نقطه ضعف توی اخلاق و رفتار بابابزرگ، که عالی بود ولی کامل نبود، پیدا کرده‌ن و همون رو برداشتن. حرف هم که می زنی می‌گن "من پسر بابامم"، "من دختر فلانی‌ام"، و همه رویاها و خیالات من با دخترم رو با همین یه جمله می‌پرونن. وقتی فکر می کنم که بچه‌های اون مرد بزرگ که من انقدر قبولش دارم، حتی یکذره هم به خودش نزدیک نیستن و اصلاً چقدر ازش دورن می ترسم. نه! نه این که آدمای بدی باشن. نه، دارم از پندار و گفتار و کردار نیک و متفاوت حرف می زنم و این که یه آدم چقدر از هر کدوم داره. همه شون آدمای خوبی‌ن. ولی همین! فقط آدمای خوب و نه در حد مردی که بارشان آورده.

بعد فکر می‌کنم حالا من با این اخلاق و رفتار و مهم تر از همه افکار که کلی با اون چیزی که باید باشه فرق داره، اگه جرأت بار آوردن فرزند خودم، اونم دختر روياهام رو، داشته باشم، اونوقت اون چه جور آدمی میشه؟ با خرد؟ اونقدر که من انتظار دارم با احساس؟ قوی؟ مستقل و مطمئن؟ بخشنده؟ بزرگوار؟ شاد و سرحال و خنده رو؟ و مهم تر از همه همیشه سالم و تندرست؟

واﻟ.. اگه مادرش منم که قراره این چیزا رو یادش بدم يا توي كروموزوم ها براش بفرستم، شرمنده م. راستش رویای دخترم خیلی شيرینه، ولی این سوالا مرددم می کنه و فکر می کنم اگه طبیعت قدرت انتخاب بهم بده، می تونم تصمیم بگیرم؟





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر