۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

خوش شانسي

من آدم خوش شانسي هستم. هميشه بخت يارم بوده و توي انتخاب رشته تحصيلي، شهري كه توش درس خوندم، انتخاب شغل، دوست، همسر، خونه و خلاصه همه چيز زندگي، خوش شانسم . نه اين كه بگين حتما عاقلي يا خيلي با دقت عمل مي كني و كارات درست از آب در مياد. نه. فقط خوش شانسم. خيلي خيلي خوش شانس. به جز يه مورد، شانس منكراتي من خيلي بده! يعني در واقع افتضاحه. فكر كنيد توي روزگاري كه همه دوستام دوست پسرهاي اساسي دارن و اوضاع شون از قراريه كه وقتي مادر طرف سر مي رسه تنبوناشون رو جا به جا مي پوشن، من هم تصميم بگيرم با يكي دوست بشم. كافيه تو خيابون سر و گوشي بجنبونم و يه پسر مشنگ تر از خودم شماره تلفنش رو بنويسه روي كاغذ و دراز كنه طرف من. يقين داشته باشين همون لحظه اي كه كاغذ كذايي مشتركا دست من و مشنگ خان قرار داره و قبل از اين كه من گرفته باشم و اون داده باشه، ماشين سبز خاكي كميته سر مي رسه و ما رو مي گيره و اين ميشه اولين بدشانسي منكراتي من در سن 16 سالگي.
همين شد كه دستم رو داغ گذاشتم و دور هر چي دوست پسر رو خط قرمز كشيدم. هميشه هم آسته رفتم و اومدم كه كسي شاخم نزنه. ولي نشد. خوب آخه چقدر احتمال داره كه آدم دست شوهرشو بگيره و بره مهموني خونه استادش و مشكلي براش پيش بياد. احتمالش صفره ديگه؟ ما هم رفتيم. بد نبود. تازه داشت خوش مي گذشت كه يكدفعه پليس، بدون آژير، سر رسيد. اول اين كه استاد يادش رفته بود توي مهموني هم قوانين حموم حاكمه و زنونه، مردونه رو جدا نكرده بود. دوم اين كه گويا يه گوشه اي خمره اي بوده و گاهي كسي دمي بهش مي زده و من و شوهرم هم كه منگ و مات. كاش اقلا لبي تر كرده بوديم تا آب خنك اون شب و دردسر بعدش ارزشش رو داشته باشه. توبه گرگ البته مرگه و توي همون مهموني بود كه يه رقص عجيب و غريب با اين آهنگاي عجيب تر تند و بي معني ديدم و فكر كردم براي تخليه انرژي و تمدد اعصاب مي تونه مفيد باشه. جديد هم هست و آدم از املي در مياد. رفتم سراغ دوستي كه اهل حاله و همه جور رقصي بلده. خلاصه كنم كه دوره شون استاد همه جور رقصي داشت و گفتن كه بابا كرم و لزگي و شمالي و اسپانيايي رو تازه تمرين كردن و اين هفته قراره چاچا برقصن. جلسه اول خوب بود و اواخر جلسه دوم پليس امنيت اجتماعي سر رسيد. بعد هم ون سواري و بازداشتگاه و سند و ... شوهرم تا خونه سرزنشم مي كرد. به خاطر همين سرزنش ها هم بود كه بدشانسي منكراتي من كم كم يقه اونو هم گرفت. بعد از جريان مهموني استاد ، رفتيم مسافرت. شناسنامه هامونو جا گذاشته بوديم، يعني در واقع اصلا نمي دونستيم زن و شوهرا هم براي هتل بايد شناسنامه بدن. به هر حال رفتيم منكرات كه سوال و جواب پس بديم تا مسجل شه زن و شوهريم. توي اتاق انتظار دختر و پسري رو ديديم كه حرفاشونو هماهنگ مي كردن تا بتونن مجوز بگيرن. نشون به اون نشون كه مصاحبه اونا سه دقيقه طول كشيد و بشگن زنون رفتن هتل بگيرن و از هر كدوم ما دوبار و هر بار ده دقيقه سؤال مي پرسيدن و آخر سر هم حاج آقا گفت "انشاالله كه راست گفته باشين. گناهش با خودتان"!
بدشانسي اما در اين فقره تمومي نداره. هر بار كه مي خوام از خونه برم بيرون، سه چهار تا مانتو عوض مي كنم تا يكي رو كه نه تنگ باشه و نه كوتاه، نه نازك باشه و نه آستين كوتاه پيدا كنم و سه، چهار تا شال و روسري عوض مي كنم كه باريك يا كوچيك نباشه. با اين حال ولي، سه چهار بار سوار خط وزرا شده م.
ميگم بدشانسي چون گيرم اگه من تنگ ترين مانتوي موجود رو هم بپوشم، برجستگي و برآمدگي دندان گيري كه توجه جلب كنه و جامعه كه هيچ، كسي رو منحرف كنه ندارم. اگه نازك ترين روسري ها رو هم بپوشم جز جوانكي افغاني كه از سر كار بر مي گرده يا رفتگري كه لابد منتظره ماهانه شو بيارن، كسي حتي نيم نگاهي هم بهم نميندازه. مشكل اينجاست كه اين آقايون و خانوماي گشت ارشاد خيلي بدسليقه ن و با دختراي خوشگل قد بلند با مانتوهاي خيلي كوتاه و سرين برآمده و يقه باز و آستين كوتاه هيچ كاري ندارن و انگار اصلا نمي بينندشان و همين ها تا منو مي بينن دهنشون آب ميفته. درست مثل انتظامات فرودگاه كه حتي يك بار هم نگذاشته بدون تعهد وارد سالن بشم. به هر حال اين هم شانس منه و كاريش نمي شه كرد. شايد بايد به اون خوش شانسي هاي ديگه بخشيد، شايد هم ... .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر