۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

پدر


پسر كنار پدرش قدم ميزد. درخت ها جوانه زده بودند و پرنده ها مي

خواندند. دو دختر از كنارشان گذشتند. خندان و پرحرفي كنان مي

رفتند. دختري از روبرو مي آمد. پسر با خودش گفت:" پدر اشتباه

كرده. بايد وقتي بيست سالش بود، ازدواج مي كرد"


بيست سال بعد مرد در همان خيابان قدم مي زد. كودكش بود و پدر كه

عصا زنان مي آمد. دو دختر از كنارشان گذشتند. خندان و پرحرفي كنان

مي رفتند. پسر فكر كرد" پدر اشتباه كرده، هرگز نبايد ازدواج مي

كرد"

۴ نظر:

  1. ياد اون داستان قديمي افتادم كه مي گن يكي با يه سطل ماست مي ره لب دريا و مي ريزه تو آب مي گن چيكار مكي كني؟
    مي گه مي خوام دوغ درست كنم
    مي گن مگه مي شه؟ با يه سطل ماست و يه دريا آب؟
    يارو مي گه مي دونم نمي شه ولي اگه بشه چي ميشه...
    زندگي كردن به شيوه اي كه هيچ وقت در آينده پشيمون نشي خيلي سخت و احتمالا نشدنيه ولي اگه بشه چي ميشه....

    پاسخ دادنحذف
  2. مي خواهم زن باشم۱۷ مهر ۱۳۸۸ ساعت ۲۲:۵۹

    نمي تونم وارد وبلاگت بشم،آياز. چرا؟ نمي دونم. فلش هم نصب كردم به خدا!

    پاسخ دادنحذف
  3. فكر نمي كنم مشكل خاصي داشته باشه
    من كه هر روز باهاش كار ي كنم و كسي مشكلي رو گزارش نكرده شما اولي هستي
    دوباره امتحان كن

    پاسخ دادنحذف
  4. سلاااااااااااام مبارکا بااااااشه..چه صورتي خوشگلي. من که عاشق صورتيم. يادت نره به من سر بزني

    پاسخ دادنحذف