۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

صلح قندي

گمانم هفته پيش بود كه گفتند اوباما برنده جايزه صلح نوبل شده. اولين كاري كه كردم چي بود؟ خنديدم. بعد هم نوشتم: قرن ها طول كشيد تا بشر ياد بگيرد از هر چيزي و با هر چيزي مي توان خروس قندي درست كرد، حتي با جايزه صلح و حتي از اوباما!
اوباما؟ صلح! نوبل! كي؟ كجا؟ چي كار كرده براي صلح؟ آره، فكر كنم همين سوال ها را از خودم پرسيدم. همين ها را پرسيدم كه يادم افتاد شيرين عبادي را هم خيلي ها تا وقتي جايزه را نگرفته بود، نمي شناختند و نمي دانستند چه مي كند. ولي او براي صلح تلاش مي كرد، تلاش جان بر كف.
براي همين هم تصميم گرفتم بروم و ببينم اين دورگه خوش تيپ و قيافه و دوست داشتني كه به دل من نمي نشيند و نپرسيد چرا، چه كار كرده براي صلح.
نتيجه اين شد: "اوباما خودش صلح است". بايد خودت صلح باشي كه توي جامعه اي ضد سياه به جاي دورگه بودن، سياه بودن را انتخاب كني. گمانم تا همين پنجاه سال پيش سگ هاي آن كشور پهناور با سياهان هم پياله محسوب مي شدند. هر دويشان را به يك جاهايي راه مي دادند و هر دو را هم به يك جاهاي ديگري راه نمي دادند. شصت، هفتاد سال پيش هنوز سياه ها برده بودند براي سفيدها. يادم افتاد به "كلبه عمو تُم". ياد شكنجه هاي وحشتناك سياه ها به بهانه اشتباهاتي كه مرتكب مي شدند. ده، يازده سالگي با اين بخش هاي رنج آور كتاب گريه مي كردم و باورم نمي شد آدم ها مي توانند براي شكنجه هم نوعانشان آن شيوه هاي ترسناك و وحشيانه را در پيش بگيرند. كتاب خوب نوشته شده بود و قوه تخيل من هم روزهاي اوجش بود و شايد همين ها اين صفحه ها را خيس مي كرد(بماند كه چقدر از تحمل كردن هاي عمو تم و آن انجيل خواندنش وسط معركه حرص مي خوردم)گمانم همين تصوير هاي گريه آور كتاب بود كه ذهنيات من از سياه ها را ساخت. آن روزها وقتي به چهره سياهي،‌ كه مي گفتند تبليغ واكس شفق است،‌ نگاه مي كردم به نظرم مي رسيد اين ها ديگر برده نيستند ولي چشم هايشان هنوز غم و چهره هايشان رنج عميقي دارد. بعد كه بزرگتر شدم و بعضي از آدم بدهاي فيلم ها سياه بودند فكر كردم چشم هايشان شر و چهره شان كينه و بي رحمي دارد. بعد هم براي خودم فلسفه بافتم كه رنج كشيدن آدم را شرور و بي رحم مي كند!
اين ذهنيت ها را خود امريكايي ها هم دارند. پذيرفتن موقعيت سياه ها در جامعه لابد همانقدر سخت است كه نوكر بابايتان را به عنوان داماد بزرگ خانواده بپذيريد! تمايل به تحقير سياه ها شايد مثل احساسي باشد كه آدم به دايه اش دارد، وقتي زن ارباب ده شده باشه. ذهنيت امريكايي ها وقتي اتو كشيده و مودب به احترام نماينده سياهپوست از جا بر مي خيزند معلوم نمي شود. اين ذهنيت در كوچه هاي ديترويت و نيوآرک وقتي يك سفيد پوست شبي به تنهايي از آن مي گذرد، يا در جدا كردن محله سياه پوست ها و سفيد پوست ها خودش را نشان مي دهد. براي همين مي گويم كه انتخاب سياه بودن كار راحتي نيست و يك قدم بزرگ است براي آشتي بين آدم هاي مختلف با نژاد و رنگ و زبان و دين متفاوت. جنگ ها چطور شروع مي شوند. هيتلر خودش را نژاد برتر مي داند و مي خواهد دنيا را از ننگ وجود يهود و نژادهاي پست ديگر پاك كند. ناپلئون فكر مي كند خودش بيشتر از بقيه مي فهمد و بهتر است تمام دنيا را خودش بگيرد و اداره كند. بوش مي خواهد دموكراسي را به زور بكند توي حلق عراقي ها و افغان ها. بن لادن مي خواهد دنيا را از هر دين تباه ديگري پاك كند و زن و بچه مردم را به زور بفرستد به بهشت. مرد ها فقط خودشان را قبول دارند و براي كم كردن از حقوق ناكافي زن ها چانه مي زنند. همه چيز از اينجا شروع نمي شودكه ما آدم ها همديگر را مساوي نمي بينيم و به رنگ و زبان و دين و آئين مان مي نازيم؟
مي گويم اين آدم خودش صلح است چون جسارت كرده و نه تنها سياه بودن را براي خودش، كه حتي براي بچه هايش هم انتخاب كرده. همان كه مي گويند" جايزه صلح گرفت چون مادربزرگ زنش برده بوده"!
اين يك انتخاب هوشمندانه است. يك انتخاب عميق. هم باراك اوباما هوشمندانه انتخاب كرده است و هم داوران جايزه. اين انتخاب تلاش براي برقراري صلح در ريشه و عمق ذهنيات آدم ها است. گرچه راستش به نظر من اوباما و اين جور برقراري صلح يك كم شيك است. مخصوصا براي حالاي جهان. حالا كه هنوز طالبان براي خودش مي جنگد و بمب مي گذارد و حمله مي كند. هنوز القاعده كلي آدم بدبخت را راهي كوه و بيابان كرده كه بيفتند به جان كلي آدم بدبخت تر از خودشان. كردها در عراق و تركيه و بعضي جاهاي ديگر دنيا! بايد براي حق و حقوق شان بجنگند و بكشند و كشته شوند. اوضاع مسلمان ها در چچن و چين و فلسطين و لبنان و بوسني و شايد چند جاي ديگر! روبه راه نيست و بمب بر سرشان مي بارد يا تير به قلب خودشان و بچه هايشان شليك مي شود. هنوز حماس براي خريدن موشك به هر دري مي زند و كره شمالي با ساختن و آزمايش بمب اتمي به دنيا دندان نشان مي دهد و هند و پاكستان هم مثل سگ و گربه اي كه صاحبانشان بالاي سرشان نشسته اند دندان قروچه مي روند و همديگر را چپ چپ نگاه مي كنند. روسيه موشك مي گذارد، امريكا دنبال جا براي سپر موشكي مي گردد. اسرائيل بمب اتمي دارد و ايران هم مي خواهد و اين وسط دلال هاي اسلحه هم كه بازارياب توليدات متمدن ترين كشورهاي دنيا هستند سرشان گرم كارشان است. آره اوضاع جهان هنوز به هم ريخته تر از اين سوسول بازي ها است. هنوز حقوق بشر در خيلي از كشورهاي دنيا رعايت نمي شود و زنان و كودكان و گاهي مردان از حقوق اوليه و انساني خودشان محرومند. هنوز اعدام داريم. سنگسار داريم. كودكان كار داريم. ازدواج اجباري و ... اوه، هنوز خيلي كار داريم. هنوز خيلي مانده تا جهان آن قدر شيك و انسان ها آن قدر نرم شوند كه بتوان اعطاي اين چنيني جايزه صلح را فهميد. من كه به سختي مي فهمم.
من به سختي مي فهمم، اما اين چيزي از ارزش اين انتخاب و آن منتخب كم نمي كند. چه اهميتي دارد كه من از اوباما خوشم مي آيد يا نه؟

*محله هاي سياه پوست نشين امريکايي

۲ نظر:

  1. سلام
    حرفهات قابل دركه
    ولي شايد داري يه كم آرمان گرايانه فكر مي كني
    به نظرم دنيا و آدم هاش واقعي تر از چيزي يا كسي هستن كه تو دنبالشي
    بايد قبول كنيم كه ما آدمها يه موجود كامل و بي نقص نيستيم كه وقتي بوش رو ببينيم بگيم اين خيلي خشنه و به اوباما بگيم اين يكي سوسوله
    من فكر مي كنم بوش و اوباما و اين يكي و اون يكي هر كدومشون يكي از بهترين آدمها هستن و اينكه اين كلا آدمها هستن يه جاي كارشون مي لنگه و اين اشخاص سمبل اند يا بهتره بگم مشتي هستند به نشانه خروار

    پاسخحذف
  2. نمي گم اين خشنه يا اون سوسول. اصلا با آدمش كار ندارم. منظورم بيشتر اين بود كه نوع كاري كه اين آدم براي صلح انجام داده براي اين شرايط جهان يك كم نرم و لطيفه در حالي كه اوضاع فعلي تلاش جدي تر و سمبه پر زور تري مي خواد. بماند كه سمبه پر زور براي صلح خودش جاي حرف داره!

    پاسخحذف