پسر كنار پدرش قدم ميزد. درخت ها جوانه زده بودند و پرنده ها مي
خواندند. دو دختر از كنارشان گذشتند. خندان و پرحرفي كنان مي
رفتند. دختري از روبرو مي آمد. پسر با خودش گفت:" پدر اشتباه
كرده. بايد وقتي بيست سالش بود، ازدواج مي كرد"
بيست سال بعد مرد در همان خيابان قدم مي زد. كودكش بود و پدر كه
عصا زنان مي آمد. دو دختر از كنارشان گذشتند. خندان و پرحرفي كنان
مي رفتند. پسر فكر كرد" پدر اشتباه كرده، هرگز نبايد ازدواج مي
كرد"
ياد اون داستان قديمي افتادم كه مي گن يكي با يه سطل ماست مي ره لب دريا و مي ريزه تو آب مي گن چيكار مكي كني؟
پاسخحذفمي گه مي خوام دوغ درست كنم
مي گن مگه مي شه؟ با يه سطل ماست و يه دريا آب؟
يارو مي گه مي دونم نمي شه ولي اگه بشه چي ميشه...
زندگي كردن به شيوه اي كه هيچ وقت در آينده پشيمون نشي خيلي سخت و احتمالا نشدنيه ولي اگه بشه چي ميشه....
نمي تونم وارد وبلاگت بشم،آياز. چرا؟ نمي دونم. فلش هم نصب كردم به خدا!
پاسخحذففكر نمي كنم مشكل خاصي داشته باشه
پاسخحذفمن كه هر روز باهاش كار ي كنم و كسي مشكلي رو گزارش نكرده شما اولي هستي
دوباره امتحان كن
سلاااااااااااام مبارکا بااااااشه..چه صورتي خوشگلي. من که عاشق صورتيم. يادت نره به من سر بزني
پاسخحذف